//سلطنت راز آلود//
//سلطنت راز آلود//
پارت 15
درحال بالا رفتن از کوهی بودن که فاصله زیادی به قصر داشته و ارتفاعی بی اندازه بلند داشت اما راهی برای بالا رفتن با اسپ بود و آن ها به راحتی به بالای کوه رساندن
شاهزاده از اسپ پایین اومد و دست هایش را روی پهلو های آن دوشیزه گذاشت و با فشار کمی او را از اسپ پایین آورد
آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود
الویز نگاهی به دوروبرش انداخت و بت لحنی تمسخر آمیز گفت
الویز : این بود اون چیزی که میخواستی نشونم بدی ولی باید بگم شرط رو باختی من هزار بار این کوه رو دیدم
شاهزاده نیشخند زد و دست دوشیزه را گرفت و به سمته لبه کوه که پرتگاهی بلند بود پرد الویز با تعجب پرسید
الویز : چیکار میکنی میخواهی به کشتنم بدی شاهزاده مکثی کرد و به سمتش برگشت دوباره همان نگاه مهربان و بر اشتیاق به الویز نگاه کرد
جیمین : لیلی بهم اعتماد کنم بهت قول میدم پشیمون نمیشی
بازم همان اسم انگار میخواست او را با این اسم خطاب کند
الویز سر اش را به معنای این که قبول میکند که باهاش به لبه کوه برود تکان داد شاهزاده لبخند از روی پیروزی زد الویز را لبه کوه ایستاد و خودش پشت سرش ایستاد الویز با شجاعتی تمام لبه کوه ایستاد بود و هیچ حرکتی جز تمرکز روی لمس های انگشت های شاهزاده که روی شکمش کشید شد و دست راستش دوره کمرش حلقه شد
و دست دیگرش را روی چشمان الویز گذاشت و لبهایش را به گوشش نزدیک کرد
جیمین : نیازی نیست بترسی مت اجازه نمیدم اتفاقی برات بیافته
الویز با پررویی تمام گفت
الویز : من از چیزی نمیترسم یادت باشه
شاهزاده حلقه دستاش را دوره کمرش محکم تر کرد چند لحظه را در سکوت ایستاد بودن ولی این سکوت طولانی الویز را کلافه کرده بود برای همین با اعتراض گفت
الویز : تا کی قراره اینجا وایست......
چنگ آرومی که به پهلو اش زده شد ساکت ماند و زمزمه آرومی شاهزاده کنار گوشش شنید
جیمین : خیلی حرف میزنی...الان میخوام دستمو از روی چشمات بردارم توهم به آرومی چشمات رو باز کن باشه
الویز : باشه...
به آرومی چشمانش را باز کرد منظره جلوی رو اش وصف ناپذیر بود
آفتابی که از میان ابر های بالا آومد بود و هنوز انگار از آن پایین تر بود و میان ابرها نارنجی خود نمایی میکرد جای های زیادی برای سفر رفت بود منظره ها و چیز های زیادی ديد بود ولی این منظره به طوره باور
نکردنی ای زیبا بود نگاه خیره از را از آفتاب گرفت و به سمته شاهزاده برگشت بخاطر دستش که دوره کمرش حلقه بود حال رسما توی بغل شاهزاده بود
جیمین : با دیدن قیافه متعجبت به نظر به شرط رو بردم
الویز مات مبهوت به چهره و لبخند شاهزاده که با نور نارنجی آفتاب بیشتر میدرخشید خیره بود و زمزمه آرومی از بین لب هایش خارج شد،
پارت 15
درحال بالا رفتن از کوهی بودن که فاصله زیادی به قصر داشته و ارتفاعی بی اندازه بلند داشت اما راهی برای بالا رفتن با اسپ بود و آن ها به راحتی به بالای کوه رساندن
شاهزاده از اسپ پایین اومد و دست هایش را روی پهلو های آن دوشیزه گذاشت و با فشار کمی او را از اسپ پایین آورد
آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود
الویز نگاهی به دوروبرش انداخت و بت لحنی تمسخر آمیز گفت
الویز : این بود اون چیزی که میخواستی نشونم بدی ولی باید بگم شرط رو باختی من هزار بار این کوه رو دیدم
شاهزاده نیشخند زد و دست دوشیزه را گرفت و به سمته لبه کوه که پرتگاهی بلند بود پرد الویز با تعجب پرسید
الویز : چیکار میکنی میخواهی به کشتنم بدی شاهزاده مکثی کرد و به سمتش برگشت دوباره همان نگاه مهربان و بر اشتیاق به الویز نگاه کرد
جیمین : لیلی بهم اعتماد کنم بهت قول میدم پشیمون نمیشی
بازم همان اسم انگار میخواست او را با این اسم خطاب کند
الویز سر اش را به معنای این که قبول میکند که باهاش به لبه کوه برود تکان داد شاهزاده لبخند از روی پیروزی زد الویز را لبه کوه ایستاد و خودش پشت سرش ایستاد الویز با شجاعتی تمام لبه کوه ایستاد بود و هیچ حرکتی جز تمرکز روی لمس های انگشت های شاهزاده که روی شکمش کشید شد و دست راستش دوره کمرش حلقه شد
و دست دیگرش را روی چشمان الویز گذاشت و لبهایش را به گوشش نزدیک کرد
جیمین : نیازی نیست بترسی مت اجازه نمیدم اتفاقی برات بیافته
الویز با پررویی تمام گفت
الویز : من از چیزی نمیترسم یادت باشه
شاهزاده حلقه دستاش را دوره کمرش محکم تر کرد چند لحظه را در سکوت ایستاد بودن ولی این سکوت طولانی الویز را کلافه کرده بود برای همین با اعتراض گفت
الویز : تا کی قراره اینجا وایست......
چنگ آرومی که به پهلو اش زده شد ساکت ماند و زمزمه آرومی شاهزاده کنار گوشش شنید
جیمین : خیلی حرف میزنی...الان میخوام دستمو از روی چشمات بردارم توهم به آرومی چشمات رو باز کن باشه
الویز : باشه...
به آرومی چشمانش را باز کرد منظره جلوی رو اش وصف ناپذیر بود
آفتابی که از میان ابر های بالا آومد بود و هنوز انگار از آن پایین تر بود و میان ابرها نارنجی خود نمایی میکرد جای های زیادی برای سفر رفت بود منظره ها و چیز های زیادی ديد بود ولی این منظره به طوره باور
نکردنی ای زیبا بود نگاه خیره از را از آفتاب گرفت و به سمته شاهزاده برگشت بخاطر دستش که دوره کمرش حلقه بود حال رسما توی بغل شاهزاده بود
جیمین : با دیدن قیافه متعجبت به نظر به شرط رو بردم
الویز مات مبهوت به چهره و لبخند شاهزاده که با نور نارنجی آفتاب بیشتر میدرخشید خیره بود و زمزمه آرومی از بین لب هایش خارج شد،
۷.۷k
۲۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.