پارت ۵(عشق در نگاه اول ؟؟)
میسو : جیمین جیمین😱
جیمین : هاااا چیه ؟😳
میسو : سلام 😇
جیمین : اگه میخواستی فقط سلام کنی خب سلام میکردی دیگه این جیمین جیمینت چی بود ؟😒
میسو : حالا من یه شوخی کردما 😤
جیمین : باشه کوچولو حالا بشین صبحونه تو بخور 😋
میسو : باشه ولی فقط همین نون و یزره پنیر رو داریم ؟؟ 😕
جیمین: چیکار کنیم خب فقط همین چیزا رو داریم آبجی ببخشید که همیشه سرافکنده ت میکنم یه جا ثبت نام کردم برای امتحان بازیگری قراره فردا تست بدم اگه قبول شدم به عنوان سیاه لشکر اونجا کار میکنم حداقل اینجوری ماهیانه۶۰ دلار حقوق میگیرم 🙂 ( جیمین وقتی ۱۸ ساله بوده مامان باباش زنده بودن و اون فوق لیسانس تئاتر از دانشگاه سئول رو داره )
میسو قطره اشکی از چشمش چکید😢
میسو : نه داداش اینجوری نگو تو کی منو سر افکنده کردی همش تقصیر این دوستای بابائه که همه ی پولش رو بعد مرگش بالا کشیدن☹️
جیمین : اشکال نداره زیاد به این چیزا فک نکن درست میشه صبحونه تو بخور 😉
میسو اشکاش رو پاک کرد و گفت
میسو : باشه ☺️
از زبان جیمین:
من امروز هیچ لباسی ندارم که مناسب قرار آشنایی باشه باید یه لباسی بخرم👔 بعد جیمین به فروشگاه نزدیک خونشون رفت و لباسی که میخواست رو انتخاب کرد وقتی میخواست بخرش یاد میسو افتاد که لباس هایش دیگه کهنه شدن و مناسب نیستن🚶♀ ناراحت شد لباسو سر جایش گذاشت دو دست لباس( اسلاید ۲) برای میسو برداشت و با باقی مانده پولش خرید همه پولش تموم شده بود ولی بهش فک نکرد و به سمت خونه رفت در زد میسو با انرژی درو باز کرد و با چهره ای خندان جیمین رو بغل کرد😆
جیمین : چشماتو ببند
میسو : چرا؟!
جیمین : ببند دیگه
میسو چشماش رو بست
جیمین : حالا میتونی باز کنی😄
و دو دست لباس خوشگل رو جلوش گرفت
میسو با خوشحالی جیمین رو بغل کرد و گونش رو بوسید 😘
میسو : پس خودت چی مگه امروز قرار نداری ؟
جیمین : من هنوز لباس های قدیمم رو دارم نگران نباش 😇
ولی میسو پیش خودش خیلی ناراحت شد و با خودش گفت کاش زندگی ما هم مثل زندگی مردم دیگه بود 😔
از جیمن خیلی تشکر کرد و رفت نشست پای تلویزیون 📺
ساعت 5 و ربع بود جیمین کم کم حاظر شد ( لباس جیمین اسلاید ۳)
بعد ساعت ۶ دقیقا به کافه رسید همین که وارد شد ا/ت براش دست تکون داد 👋
رفت نشست رو صندلی و سفارش داد
جیمین : هاااا چیه ؟😳
میسو : سلام 😇
جیمین : اگه میخواستی فقط سلام کنی خب سلام میکردی دیگه این جیمین جیمینت چی بود ؟😒
میسو : حالا من یه شوخی کردما 😤
جیمین : باشه کوچولو حالا بشین صبحونه تو بخور 😋
میسو : باشه ولی فقط همین نون و یزره پنیر رو داریم ؟؟ 😕
جیمین: چیکار کنیم خب فقط همین چیزا رو داریم آبجی ببخشید که همیشه سرافکنده ت میکنم یه جا ثبت نام کردم برای امتحان بازیگری قراره فردا تست بدم اگه قبول شدم به عنوان سیاه لشکر اونجا کار میکنم حداقل اینجوری ماهیانه۶۰ دلار حقوق میگیرم 🙂 ( جیمین وقتی ۱۸ ساله بوده مامان باباش زنده بودن و اون فوق لیسانس تئاتر از دانشگاه سئول رو داره )
میسو قطره اشکی از چشمش چکید😢
میسو : نه داداش اینجوری نگو تو کی منو سر افکنده کردی همش تقصیر این دوستای بابائه که همه ی پولش رو بعد مرگش بالا کشیدن☹️
جیمین : اشکال نداره زیاد به این چیزا فک نکن درست میشه صبحونه تو بخور 😉
میسو اشکاش رو پاک کرد و گفت
میسو : باشه ☺️
از زبان جیمین:
من امروز هیچ لباسی ندارم که مناسب قرار آشنایی باشه باید یه لباسی بخرم👔 بعد جیمین به فروشگاه نزدیک خونشون رفت و لباسی که میخواست رو انتخاب کرد وقتی میخواست بخرش یاد میسو افتاد که لباس هایش دیگه کهنه شدن و مناسب نیستن🚶♀ ناراحت شد لباسو سر جایش گذاشت دو دست لباس( اسلاید ۲) برای میسو برداشت و با باقی مانده پولش خرید همه پولش تموم شده بود ولی بهش فک نکرد و به سمت خونه رفت در زد میسو با انرژی درو باز کرد و با چهره ای خندان جیمین رو بغل کرد😆
جیمین : چشماتو ببند
میسو : چرا؟!
جیمین : ببند دیگه
میسو چشماش رو بست
جیمین : حالا میتونی باز کنی😄
و دو دست لباس خوشگل رو جلوش گرفت
میسو با خوشحالی جیمین رو بغل کرد و گونش رو بوسید 😘
میسو : پس خودت چی مگه امروز قرار نداری ؟
جیمین : من هنوز لباس های قدیمم رو دارم نگران نباش 😇
ولی میسو پیش خودش خیلی ناراحت شد و با خودش گفت کاش زندگی ما هم مثل زندگی مردم دیگه بود 😔
از جیمن خیلی تشکر کرد و رفت نشست پای تلویزیون 📺
ساعت 5 و ربع بود جیمین کم کم حاظر شد ( لباس جیمین اسلاید ۳)
بعد ساعت ۶ دقیقا به کافه رسید همین که وارد شد ا/ت براش دست تکون داد 👋
رفت نشست رو صندلی و سفارش داد
۳.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.