wait for me p2
_هایون..هایون..کافه چی؟هااا...فهمیدم چه کافه ای.ده دقیقه وایسا میام»مطمئن شد که دوستش منظورشو فهمیده.پس اشکاشو پاک کرد و با دستای لرزونش ایکون قرمز رنگ و فشار داد.نگاهشو به بیرون داد و از تغییرات سئول..شهر مورد علاقش پوزخند زد..چرا باید شش سال ازینجا فاصله میگیرفت؟چه گناهی داشت؟اون فقط عاشق چشمایی پر برق و قلبی پر عشق شده بود.عاشق شونه های تکیه گاه کسی شده بود اما.... نمیدونست از کی باید ناراحت باشه.تقدیر یا سرنوشت ؟.اون فقط خودخوری میکرد.از ضعیف بودنش..شاید اگر پدری دلسوز داشت کارش به اینجاها نمیکشید.اما کی اهمیت به شاید ها میده؟کل نگاه جهان روی یقین هاست.و یقین هایون این زندگی بود.زندگی ای که الان توش بود.با وایسادن تاکسی از سر جاش بلند شد اروم در رو باز کرد و اشکاشو پاک کرد.چمدونشو از صندوق عقب تاکسی با کمک راننده بیرون کشید و پول راننده رو داد و به سمت کافه ای رفت که روش بزرگ نوشته شده بود«کافه بهار»اولین بار اینجا بغلش کرده بود.پوزخندی از بدبخت بودنش زد و به سمت کافه راهی شد.لیا رو دید که از شش سال پیش موهاش بلند تر شده و صورتش جا افتاده تر ... لیا خوشگل شده بود.از این ظاهر دوست ۱۳ سالش خوشش اومده بود.اروم سمت لیاش رفت.لیا که از همون اول هایون رو دیده بود و خدا خدا میکرد که این فرد که هزار برابر از هایونش لاغر تر و شکسته تر بود هایون کوچولوش نباشه.اما تقدیر اینطور خواست که هایون به سمت میز لیا بره و لیا مطمئن بشه که هایون سختی های بیشماری رو تحمل کرده.پس از سر جاش بلند شد و به سمت هایونش پرواز کرد و جوری محکم بغلش کرد که احساس کرد الانه که دختر کوچولوش له بشه و مثل بخار دود بشه بره هوا.هایون هم کم نذاشت و با تمام زوری که داشت که البته نصف زور و قدرت بدنی لیا هم نمیشد لیا رو بغل گرفت. بعد چند مین از هم جدا شدن و اروم روی صندلی نشستن
_چیشده هایون چرا برگشتی؟»_اومدم اینجا ادامه تحصیل بدم.»پوزخندی زد._یادته میخواستم پزشکی بخونم»_ا..اره»اشک تو چشمای لیا حلقه زد و سعی کرد مخفیش کنه و موفق هم شد.اما هایون اگه متوجه اشکای رفیق ۱۳ سالش نمیشد پس کی متوجهش میشد؟البته هایون به روی لیا نیاورد و با لبخندی بحث و بست._پس اومدی بری دانشگاه هایونم؟»_با اجازه شما»لبخند روی لبای لیا نشست._بالاخره خانم دکتر میشی نه؟»هایون تلخندی زد_فک کنم»گارسون سر میزشون اومد و سفارششون که دوتا امریکانو بود و گرفت و رفت
_چیشده هایون چرا برگشتی؟»_اومدم اینجا ادامه تحصیل بدم.»پوزخندی زد._یادته میخواستم پزشکی بخونم»_ا..اره»اشک تو چشمای لیا حلقه زد و سعی کرد مخفیش کنه و موفق هم شد.اما هایون اگه متوجه اشکای رفیق ۱۳ سالش نمیشد پس کی متوجهش میشد؟البته هایون به روی لیا نیاورد و با لبخندی بحث و بست._پس اومدی بری دانشگاه هایونم؟»_با اجازه شما»لبخند روی لبای لیا نشست._بالاخره خانم دکتر میشی نه؟»هایون تلخندی زد_فک کنم»گارسون سر میزشون اومد و سفارششون که دوتا امریکانو بود و گرفت و رفت
۲۴۳
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.