magical land ۲
part⁴
سوا:بس کنین دیگه
هانا:این دوتا واقعا خیلی دعوا کنن ما که نفهمیدیم کی بزرگ شدن
یونگی:تو نفهمیدی من فهمیدم "سرد"
سوهو:جونگی پسر تو همیشه سرده
جونگی:بله
سوک کیونگ:تو بچه کوچولو
جیمین:خدایا"چشماشو تو حدقه چرخونده"
سوک کیونگ:یه قدرتی چیزی داری احساس میکنم چطور میدونی ما کی هستیم
جیمین:همینطوری گفتم"خنده"
یونا:به این فکر میکنی خوناشام ها میتونن ذهنتون رو بخونن
جیمین:تو ذهن من هیچی نمیگذره کسی چیزی نمیخواد دارم میرم اشپزخونه
کوک:خیر برو
پسر کوچک به سمت اشپزخونه رفت خیلی نیاز به قرص مسکن داشت اعصاب و روانش بعد از فهمیدن اون خاطره به هم ریخته بود تصمیم گرفت یه سر بزن شهربازی تا شاید یکم از افکارش دور بشه ولی پدرومادرش تصمیم گرفتن دست جمعی برن پارک پسر کوچک به اتاقش رفت و یک لباس ابی اسمونی با شلوار بک رو پوشید کفش های ال استارش رو پا کرد و به بیرون رفت تصمیم گرفت کتاب موردعلاقه اش رو برداره تا شاید کمی اون کتاب او. رو از تمام افکارش دور کنه به شهربازی رسیدن و همه اول به سمت بلیت ها رفتن و بلیت خریدن پسر کوچک روی صندلی نشست و شروع کرد به کتاب خوندن
سوا:پسرم بلندشو برات بلیت گرفتم با یونگی بفرستمت ترن هوایی
جیمین:ا...اهان باشه کس دیگه ای نمیاد "خنده"
سوهو:نه بقیه گفتن میترسن
پسر کوچک به سمت ترن هوایی رفت و جلوی پسر بزرگ تر نشست وسط های ترن احساس دستی روی پایش شد نگاهی به فرد کنارش کرد و با یک مرد بسیار هول رو به رو شد پسر کوچک که نمیوانست کاری انجام دهد تا اخر مجبور بود این را تحمل کند پسر بزرگ تر متوجه اضطراب پسر کوچک شد بعد از چند دقیقه فهمید که اضطراب پسر بخاطر دست مرد اشغالی است که روی رون پای پسر کوچک قرار دارد. ترن ایستاد همه پیاده شدن پسر بزرگ دست پسر کوچک رو گرفت و کشیدش طرف خودش و یک مشت بر دهن اون فرد اشغال نثار کرد "افرین پسر گلم عشق مامانی هزار افرین بزن بکشش من کاری میکنم نری زندان" یک لحظه ای پسر کوچک ترسید و همانجا خشکش زد اون فرد شروع کرد با پسر بزرگ دعوا کردن تا خواست دست پسر کوچک رو بگیرد پسر بزرگ دستش رو گرفت
یونگی:کجا کجا زود پیش میری "سرد"
یارو:دستمو ول کن تو کیی
یونگی:میترسم بهت بگم یلحظه نتونی تکون بخوری
یارو:هه فکر اینا به سرت نزنه
یونگی:همونطور که خودت باید بدونی سرزمین جاودانه با این سرزمین صلح ایجاد کرده و همه با همدیگه با وجود و اگاهی کامل از جادوگران زندگی میکنن خب منم عضوی از اونام ولی قدرت کمی ندارم یه خوناشام هستم و توی دنیای شما یک مافیا پس گمشو"اخم"
یارو:بعد این بیبی به این جذابی کی تو میشه
یونگی:همسرم مشکی هست برطرف کنم"عصبی"
یارو:واقعا ببخشید که اذیتون کردم
یونگی:بیا بریم"سرد"
جیمین:
سوا:بس کنین دیگه
هانا:این دوتا واقعا خیلی دعوا کنن ما که نفهمیدیم کی بزرگ شدن
یونگی:تو نفهمیدی من فهمیدم "سرد"
سوهو:جونگی پسر تو همیشه سرده
جونگی:بله
سوک کیونگ:تو بچه کوچولو
جیمین:خدایا"چشماشو تو حدقه چرخونده"
سوک کیونگ:یه قدرتی چیزی داری احساس میکنم چطور میدونی ما کی هستیم
جیمین:همینطوری گفتم"خنده"
یونا:به این فکر میکنی خوناشام ها میتونن ذهنتون رو بخونن
جیمین:تو ذهن من هیچی نمیگذره کسی چیزی نمیخواد دارم میرم اشپزخونه
کوک:خیر برو
پسر کوچک به سمت اشپزخونه رفت خیلی نیاز به قرص مسکن داشت اعصاب و روانش بعد از فهمیدن اون خاطره به هم ریخته بود تصمیم گرفت یه سر بزن شهربازی تا شاید یکم از افکارش دور بشه ولی پدرومادرش تصمیم گرفتن دست جمعی برن پارک پسر کوچک به اتاقش رفت و یک لباس ابی اسمونی با شلوار بک رو پوشید کفش های ال استارش رو پا کرد و به بیرون رفت تصمیم گرفت کتاب موردعلاقه اش رو برداره تا شاید کمی اون کتاب او. رو از تمام افکارش دور کنه به شهربازی رسیدن و همه اول به سمت بلیت ها رفتن و بلیت خریدن پسر کوچک روی صندلی نشست و شروع کرد به کتاب خوندن
سوا:پسرم بلندشو برات بلیت گرفتم با یونگی بفرستمت ترن هوایی
جیمین:ا...اهان باشه کس دیگه ای نمیاد "خنده"
سوهو:نه بقیه گفتن میترسن
پسر کوچک به سمت ترن هوایی رفت و جلوی پسر بزرگ تر نشست وسط های ترن احساس دستی روی پایش شد نگاهی به فرد کنارش کرد و با یک مرد بسیار هول رو به رو شد پسر کوچک که نمیوانست کاری انجام دهد تا اخر مجبور بود این را تحمل کند پسر بزرگ تر متوجه اضطراب پسر کوچک شد بعد از چند دقیقه فهمید که اضطراب پسر بخاطر دست مرد اشغالی است که روی رون پای پسر کوچک قرار دارد. ترن ایستاد همه پیاده شدن پسر بزرگ دست پسر کوچک رو گرفت و کشیدش طرف خودش و یک مشت بر دهن اون فرد اشغال نثار کرد "افرین پسر گلم عشق مامانی هزار افرین بزن بکشش من کاری میکنم نری زندان" یک لحظه ای پسر کوچک ترسید و همانجا خشکش زد اون فرد شروع کرد با پسر بزرگ دعوا کردن تا خواست دست پسر کوچک رو بگیرد پسر بزرگ دستش رو گرفت
یونگی:کجا کجا زود پیش میری "سرد"
یارو:دستمو ول کن تو کیی
یونگی:میترسم بهت بگم یلحظه نتونی تکون بخوری
یارو:هه فکر اینا به سرت نزنه
یونگی:همونطور که خودت باید بدونی سرزمین جاودانه با این سرزمین صلح ایجاد کرده و همه با همدیگه با وجود و اگاهی کامل از جادوگران زندگی میکنن خب منم عضوی از اونام ولی قدرت کمی ندارم یه خوناشام هستم و توی دنیای شما یک مافیا پس گمشو"اخم"
یارو:بعد این بیبی به این جذابی کی تو میشه
یونگی:همسرم مشکی هست برطرف کنم"عصبی"
یارو:واقعا ببخشید که اذیتون کردم
یونگی:بیا بریم"سرد"
جیمین:
۶.۰k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.