Name: Enemy ☜☞ couple: hyunlix
Name: Enemy ☜☞ couple: hyunlix
♕♕༺༻༺༻༺༻༺༻♕♕
سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدایی برخورد انگشت های کوچیک فلیکس با کیبوردش بود. آلبرت(پدر فلیکس)با استرس پاش رو به کف اتاق میکوبید و با نفس های عمیق سعی میکرد خودش رو آروم کنه.
فلیکس اخرین دکمه رو زد و با خونسردی رو به پدرش گفت: تموم شد.
البرت با خوشحالی از جاش بلند شد و نگاهی به مانیتور انداخت. با دیدن اون همه اطلاعات که قطعا ماهر ترین پلیس ها هم نمیتونستن به دست بیارن، لبخندی از خوشحالی زد. سمت فلیکس که یا ریلکسی قهوه اش رو میخورد برگشت و گفت:
-افرین پسرم، کارت حرف نداره
فلیکس لبخندی به پدرش زد و بعد از تموم شدن قهوه اش اون رو توی سطل زباله پرت کرد، جوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده.
روی صندلیش برگشت و تمام اطلاعات رو توی یک فلش ریخت و به البرت داد: همه ی اطلاعاتی که میخواستی توی اینه.
البرت لبخندی زد. هر دفعه بیشتر بهش ثابت میشد که پسرش بهترینه.
فلیکس هم میدونست پدرش از همه باهوش تر و تصمیماتش همیشه عاقلانه و به موقع هست. همین باعث میشد هرکاری برای پدرش انجام بده
البرت بعد از گرفتن فلش از اتاق خارج شد.
فلیکس هم بعد از خاموش کردن مانیتور، از روی صندلیش بلند شد و خودش رو روی تخت پرت کرد. زندگیش جالب بود. اطلاعات دشمن های آلبرت رو هک میکرد و از دیدن چهره ی حیرت زده ی اونها لذت میبرد. توی معامله های آلبرت شرکت میکرد و همه رو برنده میشد. تنها کاری که باید میکرد این بود که با حریفش شطرنج بازی کنه. بیشتر براش شبیه سرگرمی بود تا یک معامله خطرناک. یه جورایی دست راست و جانشین آلبرت بود و باهاش مشکلی نداشت.
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
لیوان ویسکی توی دستش رو تکون داد. صدای برخورد یخ ها به لیوان توی گوشش پیچید.
سرش رو بالا اورد و با چهره ی جدی و سرد همیشگیش به مردی که برای نجات جونش زانو زده بود و التماس میکرد نگاه کرد.
-پس جاسوس تویی؟
زبون مرد از ترس بند اومده بود. انگار لال شده بود. هیونجین اینبار با صدای بلند و محکم تری گفت: نمیشنوی چی میگم؟
مرد از ترس به خودش لرزید و با عجله جواب داد: ب.بله..ولی..ولی اشتباه کردم..ل..لطفا منو ببخشین.
میدونست کارش تمومه. هیونجینی که همه میشناختن یک بار هم به کسی رحم نکرده بود. دلیل این همه بی رحمی رو نمیفهمیدن اما یه چیزی که خوب میدونستن این بود که مهم نیست چقدر التماس کنن، در هر صورت کشته میشن.
-اها، پس ازم میخوای ببخشمت؟
مرد با تردید به هیونجین نگاه کرد: اگر..اگر
قبل از اینکه حرفش تموم شه، تیری از تفنگ هیونجین به جمجمه اش شلیک شد و اون رو بلافاصله کشت.
ویسکی توی لیوانش رو سر کشید و مشغول بررسی برگه های روبه روش شد.
♕♕༺༻༺༻༺༻༺༻♕♕
سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدایی برخورد انگشت های کوچیک فلیکس با کیبوردش بود. آلبرت(پدر فلیکس)با استرس پاش رو به کف اتاق میکوبید و با نفس های عمیق سعی میکرد خودش رو آروم کنه.
فلیکس اخرین دکمه رو زد و با خونسردی رو به پدرش گفت: تموم شد.
البرت با خوشحالی از جاش بلند شد و نگاهی به مانیتور انداخت. با دیدن اون همه اطلاعات که قطعا ماهر ترین پلیس ها هم نمیتونستن به دست بیارن، لبخندی از خوشحالی زد. سمت فلیکس که یا ریلکسی قهوه اش رو میخورد برگشت و گفت:
-افرین پسرم، کارت حرف نداره
فلیکس لبخندی به پدرش زد و بعد از تموم شدن قهوه اش اون رو توی سطل زباله پرت کرد، جوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده.
روی صندلیش برگشت و تمام اطلاعات رو توی یک فلش ریخت و به البرت داد: همه ی اطلاعاتی که میخواستی توی اینه.
البرت لبخندی زد. هر دفعه بیشتر بهش ثابت میشد که پسرش بهترینه.
فلیکس هم میدونست پدرش از همه باهوش تر و تصمیماتش همیشه عاقلانه و به موقع هست. همین باعث میشد هرکاری برای پدرش انجام بده
البرت بعد از گرفتن فلش از اتاق خارج شد.
فلیکس هم بعد از خاموش کردن مانیتور، از روی صندلیش بلند شد و خودش رو روی تخت پرت کرد. زندگیش جالب بود. اطلاعات دشمن های آلبرت رو هک میکرد و از دیدن چهره ی حیرت زده ی اونها لذت میبرد. توی معامله های آلبرت شرکت میکرد و همه رو برنده میشد. تنها کاری که باید میکرد این بود که با حریفش شطرنج بازی کنه. بیشتر براش شبیه سرگرمی بود تا یک معامله خطرناک. یه جورایی دست راست و جانشین آلبرت بود و باهاش مشکلی نداشت.
▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎
لیوان ویسکی توی دستش رو تکون داد. صدای برخورد یخ ها به لیوان توی گوشش پیچید.
سرش رو بالا اورد و با چهره ی جدی و سرد همیشگیش به مردی که برای نجات جونش زانو زده بود و التماس میکرد نگاه کرد.
-پس جاسوس تویی؟
زبون مرد از ترس بند اومده بود. انگار لال شده بود. هیونجین اینبار با صدای بلند و محکم تری گفت: نمیشنوی چی میگم؟
مرد از ترس به خودش لرزید و با عجله جواب داد: ب.بله..ولی..ولی اشتباه کردم..ل..لطفا منو ببخشین.
میدونست کارش تمومه. هیونجینی که همه میشناختن یک بار هم به کسی رحم نکرده بود. دلیل این همه بی رحمی رو نمیفهمیدن اما یه چیزی که خوب میدونستن این بود که مهم نیست چقدر التماس کنن، در هر صورت کشته میشن.
-اها، پس ازم میخوای ببخشمت؟
مرد با تردید به هیونجین نگاه کرد: اگر..اگر
قبل از اینکه حرفش تموم شه، تیری از تفنگ هیونجین به جمجمه اش شلیک شد و اون رو بلافاصله کشت.
ویسکی توی لیوانش رو سر کشید و مشغول بررسی برگه های روبه روش شد.
۱.۰k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.