پارت = 8
پارت = 8
رمان = غم های شاه زاده
ویو ا.ت
ا.ت: صبح شده بود پاشدم باید میرفتم کلاس رفتم وسایل هامو جمع کردم و کتمو پوشیدم
دلم نیومد کوک رو بیدار کنم خیلی خسته بود و کیوت خوابیده بود.
اومدم کیفمو بردارم که ..
صدا اومد کوک داشت بیدار میشد
تا بیدار نشده از اتاق رفتم بیرون...
ویو کوک..
کوک: ی صدایی اومد چشامو باز کردم...
صبح شده بود
دیدم ا.ت نیست
با ترس از اتاق رفتم بیرون و بدو بدو رفتم به سمت خروجی قصر
محکم دستشو گرفتم
ببینم کجا میری ها.
ا.ت: من خوب
کلاسم دیر شده امروز کلاس خصوصی دارم میشه برم؟
کوک: نخیر
خودم برات معلم خصوصی میگیرم
لازم نکرده
تهیونگ: ببینم ا.ت کجا میری،؟
اینجا چه خبره؟
کوک: به تو چه
دست ا.ت رو گرفتم. و با خودم بردمش به قصر تا صبحونه بخوره
ی خدمتکار رو صدا کردم..
آتا...(اسم دختر)
اتا: ب..بله قربان
کوک: صبحونه آماده کن زود باش
اتا: چشم
ا.ت: باورم نمیشه اون همون دختری بود که با کوک صمیمی بود..
شاید هم من اشتباه قضاوت کرده بودم.
{ چند دقیقه بعد }
ادامه دارد.........
مرسی که تا آخر خوندی بیب🍷❤️🩹🧷
#مدیر_نیلی
رمان = غم های شاه زاده
ویو ا.ت
ا.ت: صبح شده بود پاشدم باید میرفتم کلاس رفتم وسایل هامو جمع کردم و کتمو پوشیدم
دلم نیومد کوک رو بیدار کنم خیلی خسته بود و کیوت خوابیده بود.
اومدم کیفمو بردارم که ..
صدا اومد کوک داشت بیدار میشد
تا بیدار نشده از اتاق رفتم بیرون...
ویو کوک..
کوک: ی صدایی اومد چشامو باز کردم...
صبح شده بود
دیدم ا.ت نیست
با ترس از اتاق رفتم بیرون و بدو بدو رفتم به سمت خروجی قصر
محکم دستشو گرفتم
ببینم کجا میری ها.
ا.ت: من خوب
کلاسم دیر شده امروز کلاس خصوصی دارم میشه برم؟
کوک: نخیر
خودم برات معلم خصوصی میگیرم
لازم نکرده
تهیونگ: ببینم ا.ت کجا میری،؟
اینجا چه خبره؟
کوک: به تو چه
دست ا.ت رو گرفتم. و با خودم بردمش به قصر تا صبحونه بخوره
ی خدمتکار رو صدا کردم..
آتا...(اسم دختر)
اتا: ب..بله قربان
کوک: صبحونه آماده کن زود باش
اتا: چشم
ا.ت: باورم نمیشه اون همون دختری بود که با کوک صمیمی بود..
شاید هم من اشتباه قضاوت کرده بودم.
{ چند دقیقه بعد }
ادامه دارد.........
مرسی که تا آخر خوندی بیب🍷❤️🩹🧷
#مدیر_نیلی
۱.۸k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.