از من مخفیش نکن. part 5
دختر بغضش گرفته بود انتظار نداشت برای بیرون رفتن انقدر برادرش بد رفتاری کنه.
-چرا نمیفهمی؟؟من نگرانتم دارم بهت میگم نباید نباید باهاشون میرفتی
تو از بین همه اونا فقط دوستتو میشناسی و به اون اعتماد داری، اگه بهت خیانت کنه و تورو ول کنه چی؟اگه اتفاقی برات میوفتاد چی؟هاا؟؟
جمله های اخرش رو با داد میگفت دیگه تحمل نداشت فکر و خیالی که قبل اومدن خواهرش به خونه میکرد اذیتش میکرد.
-لعنتی میدونی اگه گیر یه پسر توی اون مهمونی میوفتادی چه اتفاق مزخرفی میوفتاد؟؟
کنترلش رو از دست داده بود نمیدونست داره سر کی داد میزنه!
تقصیری نداشت، فقط ترسیده بود
تا اینجا هم خیلی تلاش خودش رو کرده بود که خونسرد باشه و فکر بد نکنه
با این حرف دختر بغض کرد سرشو پایین گرفت سعی میکرد حرف بزنه
+آ..ره اره میدونم چه اتفاقی میوفتاد ببخشید که نگرانت کردم
تهیونگ:
چرا یه دفعه بغض کرد؟من اشکشو دراوردم؟نباید سرش داد میزدم وای
سمتش رفتم موهاشو از روی صورتش کنار زدم
-خیلی خب من معذرت میخوام ببخشید زیاده روی کردم بغض نکن لطفا، من فقط زیادی نگرانت بودم
مثل همیشه ناراحتیشو دوباره داشت پنهان میکرد...
سرش رو بالا اورد و لبخندی زد
+اشکال نداره اوپا حق داری من نگرانت کردم، ولی دیگه مشکلی نیست
برادرش لبخند اروم و خوشحالی زد از اینکه هم خواهرش دیگه ناراحت نیست و هم سالم به خونه برگشته
برای اینکه بحثو عوض کنه گفت
-پس امشب من شام درست میکنم!چی دوست داری؟
دختر کمی خندید انگار برادرش موفق شده بود اونو بخندونه
+فرقی نداره هرچی که بلدی درست کن +مطمئنم خوشمزه میشه
پسر به سمت اشپزخونه رفت
-خب امشب چطور بود خوشگذشت؟
خواهرش دنبالش راه میرفت تا حوصلش سر نره با لبخند گفت اره خیلی خوشگذشت
یه دفعه سرش رو پایین برد
+اوپا باید درباره سوالی که امروز پرسیدی صحبت کنیم...
پسر یادش رفته بود چه سوالی، با کمی فکر کردن یاد کبودی روی گردنش افتاد و دوباره اخم کرد
-میشنوم, فقط به من دروغ نگو!
+خب..خب ببین من قسم میخورم که دوست پسر ندارم خودت هم اینو میدونی درسته؟
تهیونگ ویو:
میدونستم دوست پسر نداره ولی فک میکردم شاید به من نگفته، بیشتر نگران شدم که کار کی میتونه باشه اما بازم با اشپزی خودمو مشغول کردم با سردی حرف میزدم
-خب؟
+خب...خب یادته اون روز باهم رفتیم بیرون چقدر خوشگذشت؟
پسر با دقت به حرفای خواهرش گوشمیکرد
فکر کنم دوتا پارت مونده باشهه تا تموم بشهه🌝🤝
-چرا نمیفهمی؟؟من نگرانتم دارم بهت میگم نباید نباید باهاشون میرفتی
تو از بین همه اونا فقط دوستتو میشناسی و به اون اعتماد داری، اگه بهت خیانت کنه و تورو ول کنه چی؟اگه اتفاقی برات میوفتاد چی؟هاا؟؟
جمله های اخرش رو با داد میگفت دیگه تحمل نداشت فکر و خیالی که قبل اومدن خواهرش به خونه میکرد اذیتش میکرد.
-لعنتی میدونی اگه گیر یه پسر توی اون مهمونی میوفتادی چه اتفاق مزخرفی میوفتاد؟؟
کنترلش رو از دست داده بود نمیدونست داره سر کی داد میزنه!
تقصیری نداشت، فقط ترسیده بود
تا اینجا هم خیلی تلاش خودش رو کرده بود که خونسرد باشه و فکر بد نکنه
با این حرف دختر بغض کرد سرشو پایین گرفت سعی میکرد حرف بزنه
+آ..ره اره میدونم چه اتفاقی میوفتاد ببخشید که نگرانت کردم
تهیونگ:
چرا یه دفعه بغض کرد؟من اشکشو دراوردم؟نباید سرش داد میزدم وای
سمتش رفتم موهاشو از روی صورتش کنار زدم
-خیلی خب من معذرت میخوام ببخشید زیاده روی کردم بغض نکن لطفا، من فقط زیادی نگرانت بودم
مثل همیشه ناراحتیشو دوباره داشت پنهان میکرد...
سرش رو بالا اورد و لبخندی زد
+اشکال نداره اوپا حق داری من نگرانت کردم، ولی دیگه مشکلی نیست
برادرش لبخند اروم و خوشحالی زد از اینکه هم خواهرش دیگه ناراحت نیست و هم سالم به خونه برگشته
برای اینکه بحثو عوض کنه گفت
-پس امشب من شام درست میکنم!چی دوست داری؟
دختر کمی خندید انگار برادرش موفق شده بود اونو بخندونه
+فرقی نداره هرچی که بلدی درست کن +مطمئنم خوشمزه میشه
پسر به سمت اشپزخونه رفت
-خب امشب چطور بود خوشگذشت؟
خواهرش دنبالش راه میرفت تا حوصلش سر نره با لبخند گفت اره خیلی خوشگذشت
یه دفعه سرش رو پایین برد
+اوپا باید درباره سوالی که امروز پرسیدی صحبت کنیم...
پسر یادش رفته بود چه سوالی، با کمی فکر کردن یاد کبودی روی گردنش افتاد و دوباره اخم کرد
-میشنوم, فقط به من دروغ نگو!
+خب..خب ببین من قسم میخورم که دوست پسر ندارم خودت هم اینو میدونی درسته؟
تهیونگ ویو:
میدونستم دوست پسر نداره ولی فک میکردم شاید به من نگفته، بیشتر نگران شدم که کار کی میتونه باشه اما بازم با اشپزی خودمو مشغول کردم با سردی حرف میزدم
-خب؟
+خب...خب یادته اون روز باهم رفتیم بیرون چقدر خوشگذشت؟
پسر با دقت به حرفای خواهرش گوشمیکرد
فکر کنم دوتا پارت مونده باشهه تا تموم بشهه🌝🤝
۲۳.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.