خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_27
تهیونگ از اتاق بیرون رفت...
این چی بود که الان اتفاق افتاد...؟!
ا.ت تهیونگ رو بغل کرد...؟!
تهیونگ چقدر حس عجیبی داشت..!!
قلبش تند تند میزد...
میتونست حسش کنه که وقتی بهش نگاه میکنه پروانه های تو قلبش پرواز میکنن...
اما تهیونگ این حسش رو خفه میکرد..
"ویو نویسنده"
تهیونگ فقط به کمی توجه نیاز داشت..
به کمی عشق نیاز داشت..
اما نمیخواست وابسته بشه...
نمیخواست در آخر مثل تمام انسان ها ضربه ی عشقی بخورع...
نمیخواست....
پس بیخیال شد و سعی کرد قلبش رو ساکت کنه...
داخل اتاق ا.ت "ویو ا.ت"
روی تخت نشستم..
این چی بود که الان اتفاق افتاد...
من...یعنی من الان ارباب رو...بغل کردم..
اونم یهویی...؟!
اما چرا تو بغلش احساس آرامش داشتم...
یه حس عجیبی بهم دست داد..
انگار تو بغل اون بود که آرامش داشتم..
نکنه...؟؟
نه هرگز...!!
هرگز چنین چیزی نمیشه...!!
با همین افکار ذهنم درگیر بود...
که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد...
پرش زمانی صبح ساعت 9 "ویو ا.ت"
صبح با کسی که منو تکون میداد بیدار شدم...
چشمام رو به هم ما..لوندم...
اطراف رو نگاه کردم..
که چشمم به آجوما خورد..
آجوما: دخترم پاشو بریم پایین..*لبخند*
از حرفش تعجب کردم..
نشستم روی تخت و با تعجب به آجوما گفتم..
ا.ت: پایین..؟ مگه ارباب اجازه میده..؟*تعجب*
آجوما: عزیزم ارباب خودشون گفتن که پایین بیاین و کار کنین..*لبخند*
ا.ت: چ.شم*لبخند مصنوعی*
از سر تخت بلند شدم...
کارای مربوطه رو انجام دادم و با آجوما به سمت پایین رفتم...
وارد آشپز خونه شدیم..
کارایی که باید انجام میدادم و بهم گفت..
Part_27
تهیونگ از اتاق بیرون رفت...
این چی بود که الان اتفاق افتاد...؟!
ا.ت تهیونگ رو بغل کرد...؟!
تهیونگ چقدر حس عجیبی داشت..!!
قلبش تند تند میزد...
میتونست حسش کنه که وقتی بهش نگاه میکنه پروانه های تو قلبش پرواز میکنن...
اما تهیونگ این حسش رو خفه میکرد..
"ویو نویسنده"
تهیونگ فقط به کمی توجه نیاز داشت..
به کمی عشق نیاز داشت..
اما نمیخواست وابسته بشه...
نمیخواست در آخر مثل تمام انسان ها ضربه ی عشقی بخورع...
نمیخواست....
پس بیخیال شد و سعی کرد قلبش رو ساکت کنه...
داخل اتاق ا.ت "ویو ا.ت"
روی تخت نشستم..
این چی بود که الان اتفاق افتاد...
من...یعنی من الان ارباب رو...بغل کردم..
اونم یهویی...؟!
اما چرا تو بغلش احساس آرامش داشتم...
یه حس عجیبی بهم دست داد..
انگار تو بغل اون بود که آرامش داشتم..
نکنه...؟؟
نه هرگز...!!
هرگز چنین چیزی نمیشه...!!
با همین افکار ذهنم درگیر بود...
که کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد...
پرش زمانی صبح ساعت 9 "ویو ا.ت"
صبح با کسی که منو تکون میداد بیدار شدم...
چشمام رو به هم ما..لوندم...
اطراف رو نگاه کردم..
که چشمم به آجوما خورد..
آجوما: دخترم پاشو بریم پایین..*لبخند*
از حرفش تعجب کردم..
نشستم روی تخت و با تعجب به آجوما گفتم..
ا.ت: پایین..؟ مگه ارباب اجازه میده..؟*تعجب*
آجوما: عزیزم ارباب خودشون گفتن که پایین بیاین و کار کنین..*لبخند*
ا.ت: چ.شم*لبخند مصنوعی*
از سر تخت بلند شدم...
کارای مربوطه رو انجام دادم و با آجوما به سمت پایین رفتم...
وارد آشپز خونه شدیم..
کارایی که باید انجام میدادم و بهم گفت..
۶۲۳
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.