عاشق روانی
عاشق روانی { پارت ۳}
که یکدفعه ....
وارد یه سرزمین عجیب شدیم
من و لونا لباسامون عوض شده بودن ...
لباس های زره مانند تنمون بود با فرق اینکه یکم باز بودن . مال لونا ترکیبی از نقره و طلا
مال من آهن مشکی و طلا
خیلی زیبا و با شکوه بودن . یه شنل هایی هم به کمرمون بسته شدن .
ا/ت : اینجا یه شهره . یعنی بیرون از شهرهشون . شنلت رو بپوش بریم
شنل هارو روی سرمون گذاشتیم و راه افتادیم
به داخل شهر رسیدیم . داخلش پر بود از موجودات عجیب ولی انگار نجیب زاده هاشون گرگینه ها بودن . سلطانشون خون آشام های و بقیه ی هیولا ها شاید یه کار دولتی و بعضی رعیت بودن . خیلی عجیب بود .
ا/ت : اینجا دیگه چه کوفتیه آخههه
لونا : بیخیال ا/ت بیا بریم
ا/ت : دیگه وارد این گیم شدیم نمیشه لفت داد بیا بریم .
رفتن و رفتن تا اینکه رسیدن به یه قلعه ی بزرگ ... وارد اون قلعه شدن .
صدای دعوا و ناله میومد . من و لونا داشتیم گوش میدادیم که یکدفعه چند تا خون آشام وحشی اومدن و داشتن دعوا میکردن
کوک : آخخخ دستممممم
شینوبو : حالا دیدی چقدر ناخون هام تیزن
کوک : درد دارم عوضی میفهمی
شینوبو : برو بابا ...
یکدفعه دختره ناپدید شد .
اون پسره که خیلی جذاب بود مارو دید
کوک : به به کی جرعت کرده دارد قصر ما بشه
یکدفعه متوجه یه شمشیر بزرگ شدم که وصل به لباسم بود
شمشیر رو گرفت زیر گلویه کوک
کوک : او یس بیبی وحشی هم که هستی دوست دارم ببین چی هستی
ا/ت : به تو چه آخه ( بیشتر شمشیر رو نزدیک کرد )
کوک سریع پیچوند دستش رو محکم گرفتش رو بغلش و تو گوشش گفت ...
کوک : بهتره آروم باشی بیب کار داریم حالا
ا/ت : ولم کن عوضی
کوک با قدرتش شنل ا/ت رو در آورد
با دیدن ا/ت : چشماش گرد شد و تعجب کرد
کوک : چ..چی ؟ ت..تو ی..یه ا..انسانی ؟
یکدفعه کوک نگهبان ها رو صدا زد و من و لونا رو بردن به یه جای ترسناک و تاریک . دیگه شنل هامون افتاده بود و هویتمون فاش شده بود . این داستان رو بد میکرد
از زبان راوی :
اون ها گیر افتاده بودن
یعنی راه فراری بود ؟
قراره داخل پارت بعد بفهمیم این گیمی که واردش شده قراره چه اتفاقی توش بیوفته .
با ما همراه باشید
ادامه دارد ✋
که یکدفعه ....
وارد یه سرزمین عجیب شدیم
من و لونا لباسامون عوض شده بودن ...
لباس های زره مانند تنمون بود با فرق اینکه یکم باز بودن . مال لونا ترکیبی از نقره و طلا
مال من آهن مشکی و طلا
خیلی زیبا و با شکوه بودن . یه شنل هایی هم به کمرمون بسته شدن .
ا/ت : اینجا یه شهره . یعنی بیرون از شهرهشون . شنلت رو بپوش بریم
شنل هارو روی سرمون گذاشتیم و راه افتادیم
به داخل شهر رسیدیم . داخلش پر بود از موجودات عجیب ولی انگار نجیب زاده هاشون گرگینه ها بودن . سلطانشون خون آشام های و بقیه ی هیولا ها شاید یه کار دولتی و بعضی رعیت بودن . خیلی عجیب بود .
ا/ت : اینجا دیگه چه کوفتیه آخههه
لونا : بیخیال ا/ت بیا بریم
ا/ت : دیگه وارد این گیم شدیم نمیشه لفت داد بیا بریم .
رفتن و رفتن تا اینکه رسیدن به یه قلعه ی بزرگ ... وارد اون قلعه شدن .
صدای دعوا و ناله میومد . من و لونا داشتیم گوش میدادیم که یکدفعه چند تا خون آشام وحشی اومدن و داشتن دعوا میکردن
کوک : آخخخ دستممممم
شینوبو : حالا دیدی چقدر ناخون هام تیزن
کوک : درد دارم عوضی میفهمی
شینوبو : برو بابا ...
یکدفعه دختره ناپدید شد .
اون پسره که خیلی جذاب بود مارو دید
کوک : به به کی جرعت کرده دارد قصر ما بشه
یکدفعه متوجه یه شمشیر بزرگ شدم که وصل به لباسم بود
شمشیر رو گرفت زیر گلویه کوک
کوک : او یس بیبی وحشی هم که هستی دوست دارم ببین چی هستی
ا/ت : به تو چه آخه ( بیشتر شمشیر رو نزدیک کرد )
کوک سریع پیچوند دستش رو محکم گرفتش رو بغلش و تو گوشش گفت ...
کوک : بهتره آروم باشی بیب کار داریم حالا
ا/ت : ولم کن عوضی
کوک با قدرتش شنل ا/ت رو در آورد
با دیدن ا/ت : چشماش گرد شد و تعجب کرد
کوک : چ..چی ؟ ت..تو ی..یه ا..انسانی ؟
یکدفعه کوک نگهبان ها رو صدا زد و من و لونا رو بردن به یه جای ترسناک و تاریک . دیگه شنل هامون افتاده بود و هویتمون فاش شده بود . این داستان رو بد میکرد
از زبان راوی :
اون ها گیر افتاده بودن
یعنی راه فراری بود ؟
قراره داخل پارت بعد بفهمیم این گیمی که واردش شده قراره چه اتفاقی توش بیوفته .
با ما همراه باشید
ادامه دارد ✋
۵.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.