*پارت هفتم*
امپراطور:امیدوارم همسر خوبی برای ولیعهد باشی!
چ...چی؟الان چی شد؟؟اشک توی چشمام حلقه می زنه!با سعی زیاد سعی می کنم اشک هام رو کنترل کنم تا فرو نریزن! پس بگو چرا انقدر بهم رسیدن!بگو چرا پدری که رهام کرده بود و سراغم رو نمی گرفت حاال یادی ازم کرده!و...واقعا چرا؟؟ دم در می رسم.حالا اشکام بی اختیار روی گونه هام می لغزن!جونگ کوک با شرمندگی کنارم می ایسته....نگاش نمیکنم و شروع به دویدن می کنم!لباسم به پاهام گیر می کنه و درست نمی تونم بدوم!آخه چرا من؟میرم توی اتاق کوچیکی که بهم داده بودن.در رو می بندم و روی زمین می افتم و گریه می کنم.باید با یه متجاوز ازدواج کنم؟چرا من باید تاوان کار دیگران رو بدم؟چرا باید با کسی که تاحالا ندیدم ازدواج کنم شاید...شاید بتونم شبانه از قصر خارج شم؟اوهوم...فکر خوبیه!میرم پیش دایی کوچکم که دو سه سالی ازم بزرگتره!آره میرم پیش دایی جیمین!وسایلم رو باناراحتی جمع می کنم.اشک هایی که بی اختیار روی گونه هام می لغزیدن رو پاک می کردم.خب حالا آماده م!با احتیاط میرم بیرون که ناگهان به کسی برخورد می کنم.خیلی می ترسم.می بینم گایونه!با بغض نگام می کنه.
-ا.ت!فهمیدم...قراره چی بشه؟من...واقعا متاسفم!
و بعد هم رو در آغوش می گیریم!یه آغوش خواهرانه!از هم برای آخرین بار
خداحافظی می کنیم . به سمت درب خروجی قصر میرم که نگهبان ها جلوم سبز میشن.با ترس به عقب بر می گردم!نگهبان جلو میاد.
-ایشون رو به اقامتگاه وزیر جئون ببرید!
+چی؟شماها ...نمی تونین!...ولم کنین!!!
روی زمین پرت میشم.وزیر جئون به سمتم میاد و با دست چونه م رو بالا می گیره!حالا نگاه های عصبانی و متنفرم توی نگاه هاش گره می خوره!
-کجا می خواستی بری دختره ی خیره سر؟هان؟مگه نمی خوای همسر
ولیعهد بشی؟می دونی چه شانس بزرگی گیرت اومده؟
صورتم رو از دستاش بیرون می کشم!
+به نظرت این شانس خوبیه که با کسی که نمی شناسی و حتی ندیدی ازدواج
کنی؟برای تو راحته!چون تو با اینکه مثال مادر رو دوست داشتی ولش
کردی!منو ول کردی!
بغض امونم رو بریده بود ولی هنوز حفظش کرده بودم!
-تو هم مثل مادرتی!همیشه طلب کار!
+چی با چه رویی این حرفو می زنی؟هان؟؟؟مادرم؟؟؟مادر مریضم که رهاش
کردی؟مادر بیچاره من رو که با منه دو ساله رها کردی؟ما طلب اضافی
داشتیم یا تو خیلی....
که یه سیلی محکم می خوابونه زیر گوشم.گونه م از شدتش گز گز می کنه...با
اشک به سمتش برمی گردم...
-اینو ببرین به اقامتگاهی که براش حاضر کردم و اونجا تا زمان عروسی نگهش
دارین! بلندم می کنن و کشون کشون منو به سمت اون اقامتگاه می برن.منو توش پرت می کنن و در رو می بندن.پشت در میشینم و گریه می کنم....به زندگی دردناک خودم گریه می کنم!قانون دنیا برای من برعکسه؟چرا؟؟؟واقعا چرا؟؟؟
چ...چی؟الان چی شد؟؟اشک توی چشمام حلقه می زنه!با سعی زیاد سعی می کنم اشک هام رو کنترل کنم تا فرو نریزن! پس بگو چرا انقدر بهم رسیدن!بگو چرا پدری که رهام کرده بود و سراغم رو نمی گرفت حاال یادی ازم کرده!و...واقعا چرا؟؟ دم در می رسم.حالا اشکام بی اختیار روی گونه هام می لغزن!جونگ کوک با شرمندگی کنارم می ایسته....نگاش نمیکنم و شروع به دویدن می کنم!لباسم به پاهام گیر می کنه و درست نمی تونم بدوم!آخه چرا من؟میرم توی اتاق کوچیکی که بهم داده بودن.در رو می بندم و روی زمین می افتم و گریه می کنم.باید با یه متجاوز ازدواج کنم؟چرا من باید تاوان کار دیگران رو بدم؟چرا باید با کسی که تاحالا ندیدم ازدواج کنم شاید...شاید بتونم شبانه از قصر خارج شم؟اوهوم...فکر خوبیه!میرم پیش دایی کوچکم که دو سه سالی ازم بزرگتره!آره میرم پیش دایی جیمین!وسایلم رو باناراحتی جمع می کنم.اشک هایی که بی اختیار روی گونه هام می لغزیدن رو پاک می کردم.خب حالا آماده م!با احتیاط میرم بیرون که ناگهان به کسی برخورد می کنم.خیلی می ترسم.می بینم گایونه!با بغض نگام می کنه.
-ا.ت!فهمیدم...قراره چی بشه؟من...واقعا متاسفم!
و بعد هم رو در آغوش می گیریم!یه آغوش خواهرانه!از هم برای آخرین بار
خداحافظی می کنیم . به سمت درب خروجی قصر میرم که نگهبان ها جلوم سبز میشن.با ترس به عقب بر می گردم!نگهبان جلو میاد.
-ایشون رو به اقامتگاه وزیر جئون ببرید!
+چی؟شماها ...نمی تونین!...ولم کنین!!!
روی زمین پرت میشم.وزیر جئون به سمتم میاد و با دست چونه م رو بالا می گیره!حالا نگاه های عصبانی و متنفرم توی نگاه هاش گره می خوره!
-کجا می خواستی بری دختره ی خیره سر؟هان؟مگه نمی خوای همسر
ولیعهد بشی؟می دونی چه شانس بزرگی گیرت اومده؟
صورتم رو از دستاش بیرون می کشم!
+به نظرت این شانس خوبیه که با کسی که نمی شناسی و حتی ندیدی ازدواج
کنی؟برای تو راحته!چون تو با اینکه مثال مادر رو دوست داشتی ولش
کردی!منو ول کردی!
بغض امونم رو بریده بود ولی هنوز حفظش کرده بودم!
-تو هم مثل مادرتی!همیشه طلب کار!
+چی با چه رویی این حرفو می زنی؟هان؟؟؟مادرم؟؟؟مادر مریضم که رهاش
کردی؟مادر بیچاره من رو که با منه دو ساله رها کردی؟ما طلب اضافی
داشتیم یا تو خیلی....
که یه سیلی محکم می خوابونه زیر گوشم.گونه م از شدتش گز گز می کنه...با
اشک به سمتش برمی گردم...
-اینو ببرین به اقامتگاهی که براش حاضر کردم و اونجا تا زمان عروسی نگهش
دارین! بلندم می کنن و کشون کشون منو به سمت اون اقامتگاه می برن.منو توش پرت می کنن و در رو می بندن.پشت در میشینم و گریه می کنم....به زندگی دردناک خودم گریه می کنم!قانون دنیا برای من برعکسه؟چرا؟؟؟واقعا چرا؟؟؟
۲۴.۲k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.