بورام هنوز سرش پایین بود نفسهاش بریدهبریده اشکهایی ک

بورام هنوز سرش پایین بود، نفس‌هاش بریده‌بریده. اشک‌هایی که روی گونه‌هاش بود، همون‌طور که قطره آخرش افتاد… دیگه ادامه پیدا نکرد. چشم‌هاش خالی شدن، انگار اشک‌هاش تسلیم شده بودن.

کوک با صدایی گرفته اما محکم، درست کنار گوشش زمزمه کرد:
– دیگه ازت دست نمی‌کشم…
سرش رو کمی عقب برد تا مستقیم توی چشم‌های آبی–سبز لرزون بورام نگاه کنه. نگاهش جدی، عمیق و بی‌رحمانه بود.
– حتی به زور هم که شده… من تو رو مال خودم می‌کنم.

بورام تکون نخورد. نفسش گرفت، قلبش مثل طبل توی سینه‌اش می‌کوبید. نه توان فریاد داشت، نه توان فرار… فقط مات نگاهش کرد.

بورام چشم‌هاشو بست، انگار دیگه هیچ راهی برای مقاومت نداشت. نفسش لرزید و لب‌هاش خیلی آروم، حتی ناخواسته، یه کلمه رو زمزمه کردن:

– ...کوک.

کوک همون‌جا خشکش زد. انگار همین یه کلمه، همه دیوارایی که بورام بینشون کشیده بود رو شکست. نگاهش تیره‌تر شد، دستش محکم‌تر دور شونه‌های بورام حلقه شد.

لبخند محوی روی لب‌هاش نشست، ولی پر از عزم بود:
– همین کافیه...

بورام هنوز گیج بود، هنوز نمی‌دونست بدنش چرا این‌طوری داره واکنش نشون می‌ده. اما همون زمزمه‌ی کوتاه ــ "کوک" ــ انگار قفل سنگینی رو شکسته بود.

بی‌هوا، قدمی برداشت… و خودش رو توی بغل کوک انداخت.
سرش خورد به سینه‌ی محکم اون، بوی خفیف عطرش و گرمایی که از بدنش پخش می‌شد، یه‌دفعه مثل پتوی گرم دور وجود بورام پیچید.

کوک، لحظه‌ای خشکش زد. بعد با ملایمت، ولی مطمئن، دست‌هاشو دورش حلقه کرد و سرش رو خم کرد، پیشونی‌شو گذاشت روی موهای قهوه‌ای تیره‌ی بورام.

– ...همین‌جا باش. فقط همین‌جا.

بورام پلک‌هاشو بست. نفسش بالاخره عمیق شد، انگار برای اولین بار بعد از مدت‌ها تونست نفس راحت بکشه. و توی اون سکوت کوتاه، دیگه نه چشم‌هاش براش مهم بودن، نه نگاه مردم، نه حتی فرداش… فقط گرمای اون آغوش.
دیدگاه ها (۲)

چند روز گذشت.یونا از صبح رفته بود سر کارش، پدر هم مثل همیشه ...

پدر بورام با قدم‌های سنگین وارد آشپزخانه شد. نگاهی دقیق و سن...

کوک نزدیک‌تر شد، اون‌قدر که نفس‌های گرمش با نفس‌های بریده‌ی ...

چشم‌های بورام می‌لرزید، قلبش توی سینه‌اش می‌کوبید. دست‌هاش ی...

black flower(p,206)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط