boundary of the

boundary of the

part 4

نیکس جایی برای رفتن نداشت پس در کنار اژدها ماند،تنها جایی که احساس آرامش و امنیت داشت.
دیگر شب شده بود و خورشید جایش را به ماه داده بود.
غار حتی از قبل هم زیبا تر شده بود.
کریستال هایی که در دیوار های سنگی غار فرو رفته بودند،شب را زیباتر و تاریکی را لحظه له لحظه کمرنگ تر میکردند.
مانند آتش همه جارا روشن و نورانی کرده بودند و تنها فرقشان با آتش این بود که گرمایی نداشتند و خروشان نبودند.
ندایی از ته قلب نیکس به او میگفت:
تو به اینجا تعلق داری و جای تو اینجاست.
همانطور که با نگاه کردن به زیبایی هلی غار خود را سرگرم کرده بود،نگاهش روی اژدها افتاد که گوشه ای نشسته بود و او را نگاه میکرد.
بسیار بزرگ و با شکوه بود،پوست سفید و فلص دارش نور کریستال ها را به خود جذب میکرد و پوستش مانند ستاره هایی که در آسمان بسیار زیبا و خیره کننده بود و میدرخشید.
انگار تمام این زیبایی ها در برابر این موجود،به شمار نمیرفتند.
اژدها با آرامی به سمتش حرکت کرد و کمی دورتر از نیکس رو به رویش قرار گرفت.
نیکس کمی ترسید،اما بعد از تعجب رنگ به خود باخت.
اژدها کم کم کوچک شد و بال هایش غیب شدند و بعد از چند دقیقه به انسان تبدیل شد.
بعد از چند دقیقه نیکس به خود آمد و خیره به او نگاه کرد.اژدها لبخند کوچکی زد و گفت من زک هستم،خشبختم.
نیکس هم با احترام لبخندی کوچک زد و گفت من هم نیکس هستم خشبختم.
اما هنوز در شوک بود فقط وضعیت را عادی نشان میداد.
زک کمی جلو آمد و آرام گفت میدانم عجیب است اما توضیح میدهم. نیکس هم ناخداگاه به حرف هایش گوش داد.
زک به او گفته بود،او آخرین اژدها است و تنها اژدهایی است که توانایی تبدیل شدن به انسان را دارد.
نیکس اول تعجب کرد اما کمی بعد این موضوع بنظرش جالب آمد و با اشتیاق به حرف های زک گوش میکرد و هر لحظه لبخندش پررنگ تر میشد.

part 4
دیدگاه ها (۰)

این داداشمون شیشه میزنه😐👍🏻

مخاطب داره✨

boundary of the flamespart 3اما انگار چیزی تغییر کرده بود.ن...

boundary of the flamespart 2کلاهی که به شنل بلندش وصل بود ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط