قاتل من
#پارت 29
تهیونگ این وسط اصلا آروم و قرار نداشت و انگار از چیزی حسابی ناراحته...
همه مشغول رقصیدن بودند که ا/ت با ذوق نگاه میکرد و لذت میبرد...
تهیونگ روی یکی از صندلیا نشست و پا رو پا گذاشت...و با صورت عصبانی به اطراف نگاه میکرد...
که یدفعه رونیکا با حالت مستی از سر جاش بلند شود از سالن بیرون رف...
تهیونگ: یک ساعتی میشه ک رونیکا نیومده مثلا کجا رفته اون دختررر...
از سر جام بلند شم و دنبال رونیکا رفتم...
تهیونگ دنبال دختر عموش رفت که ببینه کجا رفته ک با چیزی ک دید عصبانی و رگ گردنش متورم شد دختر عموش در حال لب گرفتن با یه پسر دیگه دید...رونیکا با دیدن تهیونگ به منو و من افتاد وشروع کرد به گریه و التماس...تهیونگ نزدیک پسره شد و مشتی تو دهنش خوابوند و شروع کرد به لگد زدنش اینقد محکم میزد ک ممکن بود هر لحظه بمیره...برگشت و به بادیگارداش گف اونو ببرن و ببندن و در حد مرگ کتکش بزنن...
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکردی هرزه هااا
رونیکا: ب..ب..بخشیدد...
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه تهیونگ سیلی بهش میزنه ک رو زمین میوفته...
تهیونگ: پدر بزرگم میدونه تو چ هرزه ی هستی میخواد تو رو ب عنوان همسر بهم بدن...هاااا
رونیکا: باگریه غلط کردم بچه گی کردم منو ببخشید به بابام و بابا بزرگم چیزی نگو منو میکشن....
تهیونگ: بخدا قسم اگ الان مهمونا اینجا نبودن نمیذاشتم از این عمارت زنده بری بیرون از جلو چشام گمشو با(داد)
تهیونگ این وسط اصلا آروم و قرار نداشت و انگار از چیزی حسابی ناراحته...
همه مشغول رقصیدن بودند که ا/ت با ذوق نگاه میکرد و لذت میبرد...
تهیونگ روی یکی از صندلیا نشست و پا رو پا گذاشت...و با صورت عصبانی به اطراف نگاه میکرد...
که یدفعه رونیکا با حالت مستی از سر جاش بلند شود از سالن بیرون رف...
تهیونگ: یک ساعتی میشه ک رونیکا نیومده مثلا کجا رفته اون دختررر...
از سر جام بلند شم و دنبال رونیکا رفتم...
تهیونگ دنبال دختر عموش رفت که ببینه کجا رفته ک با چیزی ک دید عصبانی و رگ گردنش متورم شد دختر عموش در حال لب گرفتن با یه پسر دیگه دید...رونیکا با دیدن تهیونگ به منو و من افتاد وشروع کرد به گریه و التماس...تهیونگ نزدیک پسره شد و مشتی تو دهنش خوابوند و شروع کرد به لگد زدنش اینقد محکم میزد ک ممکن بود هر لحظه بمیره...برگشت و به بادیگارداش گف اونو ببرن و ببندن و در حد مرگ کتکش بزنن...
تهیونگ: تو اینجا چیکار میکردی هرزه هااا
رونیکا: ب..ب..بخشیدد...
قبل از اینکه حرفشو کامل کنه تهیونگ سیلی بهش میزنه ک رو زمین میوفته...
تهیونگ: پدر بزرگم میدونه تو چ هرزه ی هستی میخواد تو رو ب عنوان همسر بهم بدن...هاااا
رونیکا: باگریه غلط کردم بچه گی کردم منو ببخشید به بابام و بابا بزرگم چیزی نگو منو میکشن....
تهیونگ: بخدا قسم اگ الان مهمونا اینجا نبودن نمیذاشتم از این عمارت زنده بری بیرون از جلو چشام گمشو با(داد)
۸.۰k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.