پارت 4(ببخشید بابت تاخیر)
پارت 4(ببخشید بابت تاخیر)
از دور براندازش کردم. یه ست ورزشی GAP با کتونی های مشکی پوشیده بود. از سر و ریختش معلوم بود ازون بچه مایه داراست! موهاشو داده بود بالا و یه زنجیر هم گردنش بود که یه کلید ازش اویزون بود. از دور میشد حدس زد چشماش رنگیه.اما اصلا نمیشد تشخیص داد چه رنگیه. در کل پسر خوشگل و خوش تیپی بود. همچین با ناز و ادا راه میرفت که گفتم این اگه دختر بود خواستگارا پاشنه ی درو از جا میکندند! یه دستش تو جیبش بود و با دست دیگرش کیسه ی زباله ای رو نگه داشته بود. به سمت سطل زباله ی جلوی در خونش رفت. کیسه ی زباله رو به سمت سطل پرت کرد که با لبه ی سطل برخورد کرد و پایین افتاد. اه پسره ی دست و پا چلفتی! بیخیال برگشت که بره. از کارش عصبانی شدم. انگار مامورای شهرداری بیکارن بیان اشغالایی که دور و بر سطل زباله افتاده رو جمع کنن. دویدم سمت سطل اشغال که جلوی خونشون بود. در عرض یک ثانیه پلاستیک اشغال رو پرت کردم توی خونه. داشت درو میبست که پلاستیک پرت شد رو کفش های خوشگل مامانیش! همین جور با تعجب خیره شده بود روی کفشهاش. عصبانی درو باز کرد؛ خواست داد بزنه که وقتی منو دید خودشو کنترل کرد. با اخم گفت:( بچه حالت خوبه؟ این چه مسخره بازی ای بود؟ کفشام داغون شد!) با عصبانیت گفتم:( کور بودی ندیدی پلاستیکت نیوفتاد تو سطل؟) یه ابروشو داد بالا و گفت:(پچه پررو! حرف دهنتو بفهم.) پوزخندی زدم و گفتم:(نفهمم چه میکنی؟)
اخماش بیشتر شد. دوید طرفم؛ فکر کنم میخواست منو بزنع که دویدم اون طرف خیابون. داد زدم:(فرهنگت همین قدره دیگه! تو اشغالا زندگی کردی!) داد زد:(خفه شو) سریع دویدم پشت انبوهی از درختا. انگار نمیتونست منو ببینه چوم تا چند دقیقع هی گردنشو دراز میکرد ببینه من کجا دویدم؟! پشت درختا داشتم بهش نگاه میکردم. مثل اینکه از گشتن دنبال من خسته شد و کیسه رو توی سطل انداخت و به خونه برگشت. خوشحال شدم که به حرفم
گوش کرد. به ساعتم نگاهی انداختم. تازه ساعت 6 غروب بود. تا حالا تو این محله نیومد بودم! محله ی گرونی بود و خودمم میدونستم گشتن تو این محله وقت تلف کردنه. به ساعتم نگاه کردم. تازه ساعت 6 غروبه. به راهم ادامه دادم که یکهو.....
پارت 5 رو هم زود تر میفرستیم. یا تو پیج من یا ستایش.
از این پارت هم خوشتون اومد؟😅
(پارت 3 تو 👈 @setayesh.moh)
از دور براندازش کردم. یه ست ورزشی GAP با کتونی های مشکی پوشیده بود. از سر و ریختش معلوم بود ازون بچه مایه داراست! موهاشو داده بود بالا و یه زنجیر هم گردنش بود که یه کلید ازش اویزون بود. از دور میشد حدس زد چشماش رنگیه.اما اصلا نمیشد تشخیص داد چه رنگیه. در کل پسر خوشگل و خوش تیپی بود. همچین با ناز و ادا راه میرفت که گفتم این اگه دختر بود خواستگارا پاشنه ی درو از جا میکندند! یه دستش تو جیبش بود و با دست دیگرش کیسه ی زباله ای رو نگه داشته بود. به سمت سطل زباله ی جلوی در خونش رفت. کیسه ی زباله رو به سمت سطل پرت کرد که با لبه ی سطل برخورد کرد و پایین افتاد. اه پسره ی دست و پا چلفتی! بیخیال برگشت که بره. از کارش عصبانی شدم. انگار مامورای شهرداری بیکارن بیان اشغالایی که دور و بر سطل زباله افتاده رو جمع کنن. دویدم سمت سطل اشغال که جلوی خونشون بود. در عرض یک ثانیه پلاستیک اشغال رو پرت کردم توی خونه. داشت درو میبست که پلاستیک پرت شد رو کفش های خوشگل مامانیش! همین جور با تعجب خیره شده بود روی کفشهاش. عصبانی درو باز کرد؛ خواست داد بزنه که وقتی منو دید خودشو کنترل کرد. با اخم گفت:( بچه حالت خوبه؟ این چه مسخره بازی ای بود؟ کفشام داغون شد!) با عصبانیت گفتم:( کور بودی ندیدی پلاستیکت نیوفتاد تو سطل؟) یه ابروشو داد بالا و گفت:(پچه پررو! حرف دهنتو بفهم.) پوزخندی زدم و گفتم:(نفهمم چه میکنی؟)
اخماش بیشتر شد. دوید طرفم؛ فکر کنم میخواست منو بزنع که دویدم اون طرف خیابون. داد زدم:(فرهنگت همین قدره دیگه! تو اشغالا زندگی کردی!) داد زد:(خفه شو) سریع دویدم پشت انبوهی از درختا. انگار نمیتونست منو ببینه چوم تا چند دقیقع هی گردنشو دراز میکرد ببینه من کجا دویدم؟! پشت درختا داشتم بهش نگاه میکردم. مثل اینکه از گشتن دنبال من خسته شد و کیسه رو توی سطل انداخت و به خونه برگشت. خوشحال شدم که به حرفم
گوش کرد. به ساعتم نگاهی انداختم. تازه ساعت 6 غروب بود. تا حالا تو این محله نیومد بودم! محله ی گرونی بود و خودمم میدونستم گشتن تو این محله وقت تلف کردنه. به ساعتم نگاه کردم. تازه ساعت 6 غروبه. به راهم ادامه دادم که یکهو.....
پارت 5 رو هم زود تر میفرستیم. یا تو پیج من یا ستایش.
از این پارت هم خوشتون اومد؟😅
(پارت 3 تو 👈 @setayesh.moh)
۲.۴k
۰۸ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.