P62
با لرزش گوشیت فهمیدی که برات پیام اومده.
_ چقدر یهویی رفتی. چرا خبر ندادی؟
مشغول تایپ شدی.
_ فکر نمی کردم نیاز به اجازه باشه
_ معلومه که نیست.
_ خب خوبه. فقط دلم براشون تنگ شد. گفتم یه چند روزی پیششون بمونم.
_ باشه. امیدوارم بهت خوش بگذره.
_ ممنون
گوشیت رو خاموش کردی و متوجه شدی فلیکس خوابش برده. لبخندی زدی و بغلش کردی و سمت اتاقش رفتی. بعد از گذاشتنش روی تخت و کشیدن پتو روش، در رو آروم بستی و دوباره روی مبل نشستی.
الان که دیگه کسی رو نداشتی تا باهاش حواست رو پرت کنی، دوباره فکرای قبلیت توی ذهنت اومد.
احتمالا توی این سه روز خیلی راحت تر به رابطه شون ادامه میدن...
با باز شدن در خونه نگاهت رو به مامانت دادی.
《فلیکس کجاست؟》
《رفت بخوابه. انگار خیلی خسته بود》
کمکش کردی و وسایل رو روی میز گذاشتین.
《اره. داروهای جدیدش یکم خستش می کنن》
سری تکون دادی و میوه هارو داخل یخچال گذاشتی.
《می خوای برای ناهار کمکت کنم؟》
《نه عزیزم نیازی نیست. خودم درست می کنم. اگه خسته ای برو یکم بخواب》
تازه الان متوجه خسته بودنت شدی. از دیشب تا الان درست نخوابیدی.
سمت اتاق فلیکس رفتی و کنارش دراز کشیدی. ای کاش می شد به مامانت درباره ریچارد و کارش بگی ولی...هیچ وقت نمی تونی به خودت اجازه حرف زدن درباره اش رو بدی.
《ای کاش یکم بیشتر می موندی》
《ببخشید کوچولو. تازه یادم اومد یه سری از کارام مونده. نگران نباش. سعی می کنم زودتر بهتون سر بزنم》
《خیلی به خودت فشار نیار دخترم. حواست باشه به استراحتتم برسی
هردوشون رو بغل کردی.
《باشه. حواسم هست》
سمت ماشینت رفتی و بعد از سوار شدن، راه برگشت رو در پیش گرفتی. یک روز زودتر برگشتی چون می خواستی با ریچارد حرف بزنی. شاید این بهتر باشه...
وارد باغ شدی و ماشین رو پارک کردی. وارد خونه شدی. خدمتکارا امروز نبودن ولی حس می کردی یه نفر دیگه هم خونست.
بیخیال سمت اتاقتون رفتی که یه صداهایی شنیدی. این...این امکان نداره!
چند دقیقه طول کشید تا جسارت باز کردن در رو داشته باشی.
خب اینم پارت ۶۲. می دونم خیلییی بد جایی تمومش کردم و باور کنین خودم خیلی سرش حرص خوردم. ولی متاسفانه در طول روز وقت بیشتر نوشتن نداشتم و الانم نمی تونم بیشتر از این بیدار بمونم 🥲
ولی فردا حتما ادامه شو می ذارم
_ چقدر یهویی رفتی. چرا خبر ندادی؟
مشغول تایپ شدی.
_ فکر نمی کردم نیاز به اجازه باشه
_ معلومه که نیست.
_ خب خوبه. فقط دلم براشون تنگ شد. گفتم یه چند روزی پیششون بمونم.
_ باشه. امیدوارم بهت خوش بگذره.
_ ممنون
گوشیت رو خاموش کردی و متوجه شدی فلیکس خوابش برده. لبخندی زدی و بغلش کردی و سمت اتاقش رفتی. بعد از گذاشتنش روی تخت و کشیدن پتو روش، در رو آروم بستی و دوباره روی مبل نشستی.
الان که دیگه کسی رو نداشتی تا باهاش حواست رو پرت کنی، دوباره فکرای قبلیت توی ذهنت اومد.
احتمالا توی این سه روز خیلی راحت تر به رابطه شون ادامه میدن...
با باز شدن در خونه نگاهت رو به مامانت دادی.
《فلیکس کجاست؟》
《رفت بخوابه. انگار خیلی خسته بود》
کمکش کردی و وسایل رو روی میز گذاشتین.
《اره. داروهای جدیدش یکم خستش می کنن》
سری تکون دادی و میوه هارو داخل یخچال گذاشتی.
《می خوای برای ناهار کمکت کنم؟》
《نه عزیزم نیازی نیست. خودم درست می کنم. اگه خسته ای برو یکم بخواب》
تازه الان متوجه خسته بودنت شدی. از دیشب تا الان درست نخوابیدی.
سمت اتاق فلیکس رفتی و کنارش دراز کشیدی. ای کاش می شد به مامانت درباره ریچارد و کارش بگی ولی...هیچ وقت نمی تونی به خودت اجازه حرف زدن درباره اش رو بدی.
《ای کاش یکم بیشتر می موندی》
《ببخشید کوچولو. تازه یادم اومد یه سری از کارام مونده. نگران نباش. سعی می کنم زودتر بهتون سر بزنم》
《خیلی به خودت فشار نیار دخترم. حواست باشه به استراحتتم برسی
هردوشون رو بغل کردی.
《باشه. حواسم هست》
سمت ماشینت رفتی و بعد از سوار شدن، راه برگشت رو در پیش گرفتی. یک روز زودتر برگشتی چون می خواستی با ریچارد حرف بزنی. شاید این بهتر باشه...
وارد باغ شدی و ماشین رو پارک کردی. وارد خونه شدی. خدمتکارا امروز نبودن ولی حس می کردی یه نفر دیگه هم خونست.
بیخیال سمت اتاقتون رفتی که یه صداهایی شنیدی. این...این امکان نداره!
چند دقیقه طول کشید تا جسارت باز کردن در رو داشته باشی.
خب اینم پارت ۶۲. می دونم خیلییی بد جایی تمومش کردم و باور کنین خودم خیلی سرش حرص خوردم. ولی متاسفانه در طول روز وقت بیشتر نوشتن نداشتم و الانم نمی تونم بیشتر از این بیدار بمونم 🥲
ولی فردا حتما ادامه شو می ذارم
۶.۹k
۲۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.