عشقی برتر از عشق تو!
+ میدونی چیه ؟.....تو مجبور نبودی بهم حرفایی رو بزنی که باعث بشه باور کنم.....مجبور نبودی این کارو کنی......تو مجبور نبودی هر شب بغلم کنی.....مجبور نبودی هر ثانیه دستام رو توی دستات قفل کنی....تو مجبور نبودی....هرگز مجبور نبودی جوری با من رفتار کنی انگار دوستم داری.....مجبور نبودی قول بدی که از پیشم نمیری.....مجبور نبودی مینهو.....هیچ وقت مجبور نبودی
اشک چشمات رو میسوزوند و بعد از شلاق زدن به پلک های خیست ، جاری میشد..
گلوت بخاطر فریاد های مداوم و پشت سرهم ، مثل آبشاری که خشک خشک شده بود ، با صدای خش دادی ، خر خر میکرد..
حس اشک و سوزش و درد توی قلبت ، نمیزاشت حالا دوباره صدات رو براش بالا ببری..فقط مظلومانه توی چشماش نگاه میکردی و کلمات دردناکت رو کنار هم میچیدی
مینهو مقابلت ایستاده بود ، بی حس بهت نگاه میکرد و نسبت به قلب پژمرده و غمناک تو، ریاکشن خنثایی داشت
همون مردی که تورو محکم توی آغوش میگرفت و میگفت : تا آخر عمر عاشقت میمونم...انگار حالا همون آخر عمر بود طوری رفتار میکرد انگار هرگز تورو نمیخواست ، و هرگز تورو نمیشناخت
گریه نمیکرد ،سرزنشت نمیکرد حتی تلاشی برای توقف گریه های دردمندت انجام نمیداد..
دخترک روی زمین افتاد و حالا با تمام وجودش توی خونه ای که کلی خاطره و عشق جریان داشت و حالا هاله ای از سیاهی توش رو فرا گرفته بود ، گریه میکرد..
بعد از چند دقیقه قدم های مرد مقابلش رو شنید و بعد..کوبیده شدن در خونه و حالا..دیگه فقط روح مرده و جسم خسته اش که گریه رو متوقف نمیکرد ، تنها شدن..
داستان )
بعد از سه سال زندگی مشترک با شوهرت مینهو..متوجه ی سرد شدن رفتارش به طور یک دفعه ای میشی..میگذره و میگذره که بعد از شیش ماه خیلی اتفاقی برگه ی طلاق رو جلوی روت میندازه و با صدای آروم و سردی ازت میخواد امضاش کنی..
بعد از اون شب...از اون خونه رفت..تمام داراییش رو برای تو گذاشت و خودش رو ازت گرفت و ترکت کرد..
و حالا بعد از چند سال که دوباره برگشته بود..در حالی که حلقه ی جدیدی دور انگشتش رو حصار کرده بود..پیشت اومد..تا بعد از این همه سال فقط به خونه ی قدیمی خودش سر بزنه و وسایلی رو که سال ها اونجا خاک میخورد رو برداره..
هیچ وقت نفهمیدی چطور و به چه دلیل...ولی ناگهان گریه ات گرفت..
از رفتار سرد و زننده اش..از اینکه اینطور راحت رفته بود و حالا اینطور برگشته بود...تا دوباره ترکت کنه...
هرگز دلیل جداییتون رو نفهمیده بودی ، تا اینکه اون روز حلقه ی توی دستش رو دیدی..عشقی ، برتر از عشقی که تو بهش میدادی وجود داشت..
تو هرگز برای او کافی نبودی و همین تورو به گریه انداخت
اشک چشمات رو میسوزوند و بعد از شلاق زدن به پلک های خیست ، جاری میشد..
گلوت بخاطر فریاد های مداوم و پشت سرهم ، مثل آبشاری که خشک خشک شده بود ، با صدای خش دادی ، خر خر میکرد..
حس اشک و سوزش و درد توی قلبت ، نمیزاشت حالا دوباره صدات رو براش بالا ببری..فقط مظلومانه توی چشماش نگاه میکردی و کلمات دردناکت رو کنار هم میچیدی
مینهو مقابلت ایستاده بود ، بی حس بهت نگاه میکرد و نسبت به قلب پژمرده و غمناک تو، ریاکشن خنثایی داشت
همون مردی که تورو محکم توی آغوش میگرفت و میگفت : تا آخر عمر عاشقت میمونم...انگار حالا همون آخر عمر بود طوری رفتار میکرد انگار هرگز تورو نمیخواست ، و هرگز تورو نمیشناخت
گریه نمیکرد ،سرزنشت نمیکرد حتی تلاشی برای توقف گریه های دردمندت انجام نمیداد..
دخترک روی زمین افتاد و حالا با تمام وجودش توی خونه ای که کلی خاطره و عشق جریان داشت و حالا هاله ای از سیاهی توش رو فرا گرفته بود ، گریه میکرد..
بعد از چند دقیقه قدم های مرد مقابلش رو شنید و بعد..کوبیده شدن در خونه و حالا..دیگه فقط روح مرده و جسم خسته اش که گریه رو متوقف نمیکرد ، تنها شدن..
داستان )
بعد از سه سال زندگی مشترک با شوهرت مینهو..متوجه ی سرد شدن رفتارش به طور یک دفعه ای میشی..میگذره و میگذره که بعد از شیش ماه خیلی اتفاقی برگه ی طلاق رو جلوی روت میندازه و با صدای آروم و سردی ازت میخواد امضاش کنی..
بعد از اون شب...از اون خونه رفت..تمام داراییش رو برای تو گذاشت و خودش رو ازت گرفت و ترکت کرد..
و حالا بعد از چند سال که دوباره برگشته بود..در حالی که حلقه ی جدیدی دور انگشتش رو حصار کرده بود..پیشت اومد..تا بعد از این همه سال فقط به خونه ی قدیمی خودش سر بزنه و وسایلی رو که سال ها اونجا خاک میخورد رو برداره..
هیچ وقت نفهمیدی چطور و به چه دلیل...ولی ناگهان گریه ات گرفت..
از رفتار سرد و زننده اش..از اینکه اینطور راحت رفته بود و حالا اینطور برگشته بود...تا دوباره ترکت کنه...
هرگز دلیل جداییتون رو نفهمیده بودی ، تا اینکه اون روز حلقه ی توی دستش رو دیدی..عشقی ، برتر از عشقی که تو بهش میدادی وجود داشت..
تو هرگز برای او کافی نبودی و همین تورو به گریه انداخت
۲.۴k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.