رویایه ریون پارت ۲ 🖤🌙💫
+ چی میخوای چرا مارو آوردی اینجا؟
/ چیزه م..من .
خب پادشاه میخواست واسه پسراش همسر انتخاب کنه چون باید یکیشون جانشین پادشاه بشه منم شماهارو معرفی کردم !
* آنیت که دیگه از کوره در رفته بود به طرف پدرش حمله کرد نگهبانا و دخترا سعی میکردن جداش کنن .
ولی این وسط ریون از شوکی که بهش وارد شده بود باعث شده بود اون تو سرش صدا های عجیبی اکو بشه مثل " پیش چند تا خوناشام دووم نمیاریم " و کلی صدا های دیگه از اونور هم صدایه دعوایه پدرش و آنیت میومد و ریون بیشتر دیوونه میکرد ریون کنترلشو از دست داد و با دادی که زد همه بهش خیره شدن .
+ بسههههه چراااااا دستتت از سرمونننن بر نمیدارییی بزااااررر به حال خودموننن باشییییییم خودت خستهههه نشدییی انقد عذابمووون دادی هااااا نکنهههه یادت رفتهههه اون روزیی که ولمون کردیییی گفتییی بهم کاریییی نداشته باشیییین ولمون کننننن . ( داد )
* ریون بخاطر فشار عصبی بیهوش شد و خواهراش دویدن طرف ریون.
آنیت : چیهههه چرااا مث بز وایسااادی مارو نگا میکنییی برو یه دکتریی خبر کنن .
/ هاا ؟ عه باشه ! ( شوک )
* دکتر اومد و ریونو معاینه کرد بخاطر فشار عصبی ریون بیهوش شده بود.
از زبان ریون :
چشمامو باز کردم تویه اتاق با تم مشکی سفید بودم با سرعت از اتاق خارج شدم که بایه زن مسن مواجه شدم ازش پرسیدم :
+ خواهرام کجان ؟
اجوما : بیایید دنبالم بانو .
+ دنبالش رفتم که رسیدم به یه اتاق وارد شدیم که با دخترا مواجه شدم رفتم بغلشون کردم اون زن هم مارو تنها گذاشت .
الورا : حالا چه شکری به سرمون بریزیم ؟؟
آنیت : فکرشم نمیکردم بابا انقد آدم ع*وضی باشه !!
هانا : حالا که میبینی هس .
هوا : حالا میخواییم چیکار کنیم ؟؟
+ چاره ای جز قبول واقعیت نداریم ما جلویه پادشاه مورچه هم حساب نمیشیم .
جانا : باهاش موافقم .
* دخترا محبور بودن واقعیتو بپذیرن پس قبول کردن و .....
ادامه دارد....
( عکس قصر رو گذاشتم اسلاید ۲ )
/ چیزه م..من .
خب پادشاه میخواست واسه پسراش همسر انتخاب کنه چون باید یکیشون جانشین پادشاه بشه منم شماهارو معرفی کردم !
* آنیت که دیگه از کوره در رفته بود به طرف پدرش حمله کرد نگهبانا و دخترا سعی میکردن جداش کنن .
ولی این وسط ریون از شوکی که بهش وارد شده بود باعث شده بود اون تو سرش صدا های عجیبی اکو بشه مثل " پیش چند تا خوناشام دووم نمیاریم " و کلی صدا های دیگه از اونور هم صدایه دعوایه پدرش و آنیت میومد و ریون بیشتر دیوونه میکرد ریون کنترلشو از دست داد و با دادی که زد همه بهش خیره شدن .
+ بسههههه چراااااا دستتت از سرمونننن بر نمیدارییی بزااااررر به حال خودموننن باشییییییم خودت خستهههه نشدییی انقد عذابمووون دادی هااااا نکنهههه یادت رفتهههه اون روزیی که ولمون کردیییی گفتییی بهم کاریییی نداشته باشیییین ولمون کننننن . ( داد )
* ریون بخاطر فشار عصبی بیهوش شد و خواهراش دویدن طرف ریون.
آنیت : چیهههه چرااا مث بز وایسااادی مارو نگا میکنییی برو یه دکتریی خبر کنن .
/ هاا ؟ عه باشه ! ( شوک )
* دکتر اومد و ریونو معاینه کرد بخاطر فشار عصبی ریون بیهوش شده بود.
از زبان ریون :
چشمامو باز کردم تویه اتاق با تم مشکی سفید بودم با سرعت از اتاق خارج شدم که بایه زن مسن مواجه شدم ازش پرسیدم :
+ خواهرام کجان ؟
اجوما : بیایید دنبالم بانو .
+ دنبالش رفتم که رسیدم به یه اتاق وارد شدیم که با دخترا مواجه شدم رفتم بغلشون کردم اون زن هم مارو تنها گذاشت .
الورا : حالا چه شکری به سرمون بریزیم ؟؟
آنیت : فکرشم نمیکردم بابا انقد آدم ع*وضی باشه !!
هانا : حالا که میبینی هس .
هوا : حالا میخواییم چیکار کنیم ؟؟
+ چاره ای جز قبول واقعیت نداریم ما جلویه پادشاه مورچه هم حساب نمیشیم .
جانا : باهاش موافقم .
* دخترا محبور بودن واقعیتو بپذیرن پس قبول کردن و .....
ادامه دارد....
( عکس قصر رو گذاشتم اسلاید ۲ )
۳.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.