Happy birthday dear angel ~

تا جایی که یادش میامد هیچ نکته مثبت یا خاطره خوبی از زندگی اش نداشت . . . مگر زندگی به عنوان یک مافیایی و در اخر فروختن روحت و بردگی برای یک روانیه عجیب هم چیز خوبی داشت ؟ برای آنجل که نداشت ! حداقل تا آن روز . . . آن روزی که از آن متنفر بود ولی تا وقتی که چارلی را ندیده بود که چگونه با ذوق و شوق کیک را نشان او داده و تبریک میگوید . . . وگی چگونه لبخند میزند و نیفتی چگونه دسته گلی که فقط متعلق به او بود را روی سرش میگذاشت . . . تا وقتی که ندیده بود حتی هاسکه خشک هم لبخند بزند و همراه الستور به او تبریک بگویند هر چند کوتاه ( و شاید کمی ترسناک) . . . تا قبل از این بود که بداند برای کسی ارزش دارد روزه تولدش ، خوشحالی هایش ، ناراحتی هایش ، درد هایش و عصبانیت هایش . . . تا قبل از اینکه واقعا بداند برای کسی مهم است . . . شاید حالا انجل میتوانست بگوید که خانواده ای واقعی دارد و برای کسی مهم است . . . میتوانست بگوید که حالا خاطره خوبی دارد از تولدش ! . . . حالا آنتونی لبخندی واقعی زده بود
《 فکر کنم تولدم واقعا مبارک 》