گیتار مشکی
Part 12
*از زبان یونا
اعصابم زیادی بهم ریخته بود. نمیفهمید چه حسی داشتم. درست بود که داشتم احساسی برخورد میکردم با قضیه و این از من بعید بود ولی... من فقط میترسم... خیلی هم میترسم... اشک توی چشمام پر شده بود ولی مثل همیشه با چندتا پلک سریع و قورت دادن آب گلوم جلوی ریختنش رو گرفتم و بغضم رو خوردم.
صدای در اتاقم برای لحظه ای گوشام رو پر کرد.
+میتونم بیام تو یونا؟
صدای هوسوک بود. با آستین های سوییشرتم چشمام رو مالوندم تا اگه هنوز اشک توش بود از بین بره. چهار زانو روی تختم نشسته بودم و داشتم به عکس نه نفرمون نگاه میکردم...
_اوهوم، بیا داخل.
در مشکی رنگ اتاقم به آرومی باز شد. چشماش حالت نگران به خودشون گرفته بودن. با دیدن من که داشتم بهش نگاه میکردم تلخندی زد و وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. به سمت تخت اومد و پتوی سفید رنگ رو که پایین تخت مچاله شده بود کنار زد و نشست. وقتی قاب عکس رو توی دستام دید، لبخندش محو شد. البته حق هم داشت. توی عکس سوبین هم بود. هم سوبین و هم مونبین. کسایی که سال پیش از دستشون دادیم... اول مونبین و بعد... سوبین.
دلیل ترس من هم همین بود. میترسیدم که هوسوک رو هم مثل اونا از دست بدم... میترسیدم دیگه نتونم چشمای قهوه ایش رو ببینم... میترسیدم دیگه نتونم صدای خنده های وقت و بی وقتش رو بشنوم... میترسیدم...
عکس رو از دستم گرفت و بهش زل زد.
+دقیقا همون روزی که قرار بود بهش بگم اون اتفاق افتاد...
بهش نگاه کردم. اشک توی چشماش جمع شده بود.
+ای کاش... ای کاش زودتر بهش میگفتم... ای کاش یخورده شجاع بودم و نیاز نداشتم اینقدر برای گفتنش صبر کنم...
_اونا رفتن... دیگه نباید براشون غصه خورد
آهی کشید و عکس رو روی تخت گذاشت
+راست میگی... نباید ديگه به اینجور چیزا فکر کرد.
روشو به سمتم کرد و لبخند زد.
+یونا... من حالم خوبه... میفهمم برای چی نگرانی ولی نمیتونم بهت حق بدم
_نمیفهمی هوپی... نمیفهمی. اگه میهمیدی بهم میگفتی که چرا گریت گرفت.
سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با رو تختی.
+نمیتونم بهت بگم یونا!
اخمام توی هم رفت
_چرا؟ مگه چیه؟ ها؟
سرش رو بالا اورد و ملتمسانه صحبت کرد.
+یونا! لطفا درک کن! چیزیه که نمیتونم به کسی بگم! نه به تو نه به بقیه! لطفا!
_دارم تلاش میکنم درک کنم هوسوک ولی تو هم منو درک کن! تو ام تلاش کن بفهمی که چه حسی دار...
یهو به سمتم اومد و منو توی آغوش خودش کشید.
+میفهمم چه حسی داری... میفهمم که میترسی منم مثل اونا بشم... ولی... لطفا نگران من نباش... من مراقب خودم هستم یونا! من هیچ وقت تو و بقیه رو ترک نمیکنم!
*از زبان هوسوک
ناخداگاه به سمتش رفتم و بغلش کردم. کارام دست خودم نبود.
_میفهمم چه حسی داری... میفهمم که میترسی منم مثل اونا بشم... ولی... لطفا نگران من نباش... من مراقب خودم هستم یونا! من هیچ وقت تو و بقیه رو ترک نمیکنم!
با گفتن تیکه ی هیچ وقت ترکتون نمیکنم، تونستم صدای بلند ترک برداشتن قلبم رو بشنوم... البته مهم نبود... اونا تو اولویتن.
متقابلا بغلم کرد.
+قول بده هوسوک... قول بده!
انجام این کار برام سخت بود چون اگه قولی میدادم مجبور بودم که بشکنمش، اما به آرومی جوابش رو دادم.
_قول میدم یونا... قول میدم... .
*از زبان یونا
اعصابم زیادی بهم ریخته بود. نمیفهمید چه حسی داشتم. درست بود که داشتم احساسی برخورد میکردم با قضیه و این از من بعید بود ولی... من فقط میترسم... خیلی هم میترسم... اشک توی چشمام پر شده بود ولی مثل همیشه با چندتا پلک سریع و قورت دادن آب گلوم جلوی ریختنش رو گرفتم و بغضم رو خوردم.
صدای در اتاقم برای لحظه ای گوشام رو پر کرد.
+میتونم بیام تو یونا؟
صدای هوسوک بود. با آستین های سوییشرتم چشمام رو مالوندم تا اگه هنوز اشک توش بود از بین بره. چهار زانو روی تختم نشسته بودم و داشتم به عکس نه نفرمون نگاه میکردم...
_اوهوم، بیا داخل.
در مشکی رنگ اتاقم به آرومی باز شد. چشماش حالت نگران به خودشون گرفته بودن. با دیدن من که داشتم بهش نگاه میکردم تلخندی زد و وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. به سمت تخت اومد و پتوی سفید رنگ رو که پایین تخت مچاله شده بود کنار زد و نشست. وقتی قاب عکس رو توی دستام دید، لبخندش محو شد. البته حق هم داشت. توی عکس سوبین هم بود. هم سوبین و هم مونبین. کسایی که سال پیش از دستشون دادیم... اول مونبین و بعد... سوبین.
دلیل ترس من هم همین بود. میترسیدم که هوسوک رو هم مثل اونا از دست بدم... میترسیدم دیگه نتونم چشمای قهوه ایش رو ببینم... میترسیدم دیگه نتونم صدای خنده های وقت و بی وقتش رو بشنوم... میترسیدم...
عکس رو از دستم گرفت و بهش زل زد.
+دقیقا همون روزی که قرار بود بهش بگم اون اتفاق افتاد...
بهش نگاه کردم. اشک توی چشماش جمع شده بود.
+ای کاش... ای کاش زودتر بهش میگفتم... ای کاش یخورده شجاع بودم و نیاز نداشتم اینقدر برای گفتنش صبر کنم...
_اونا رفتن... دیگه نباید براشون غصه خورد
آهی کشید و عکس رو روی تخت گذاشت
+راست میگی... نباید ديگه به اینجور چیزا فکر کرد.
روشو به سمتم کرد و لبخند زد.
+یونا... من حالم خوبه... میفهمم برای چی نگرانی ولی نمیتونم بهت حق بدم
_نمیفهمی هوپی... نمیفهمی. اگه میهمیدی بهم میگفتی که چرا گریت گرفت.
سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با رو تختی.
+نمیتونم بهت بگم یونا!
اخمام توی هم رفت
_چرا؟ مگه چیه؟ ها؟
سرش رو بالا اورد و ملتمسانه صحبت کرد.
+یونا! لطفا درک کن! چیزیه که نمیتونم به کسی بگم! نه به تو نه به بقیه! لطفا!
_دارم تلاش میکنم درک کنم هوسوک ولی تو هم منو درک کن! تو ام تلاش کن بفهمی که چه حسی دار...
یهو به سمتم اومد و منو توی آغوش خودش کشید.
+میفهمم چه حسی داری... میفهمم که میترسی منم مثل اونا بشم... ولی... لطفا نگران من نباش... من مراقب خودم هستم یونا! من هیچ وقت تو و بقیه رو ترک نمیکنم!
*از زبان هوسوک
ناخداگاه به سمتش رفتم و بغلش کردم. کارام دست خودم نبود.
_میفهمم چه حسی داری... میفهمم که میترسی منم مثل اونا بشم... ولی... لطفا نگران من نباش... من مراقب خودم هستم یونا! من هیچ وقت تو و بقیه رو ترک نمیکنم!
با گفتن تیکه ی هیچ وقت ترکتون نمیکنم، تونستم صدای بلند ترک برداشتن قلبم رو بشنوم... البته مهم نبود... اونا تو اولویتن.
متقابلا بغلم کرد.
+قول بده هوسوک... قول بده!
انجام این کار برام سخت بود چون اگه قولی میدادم مجبور بودم که بشکنمش، اما به آرومی جوابش رو دادم.
_قول میدم یونا... قول میدم... .
۳.۷k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.