عشق زمستانی قسمت ۱۳
فردا شد از خواب بلند شدم و رفتم به خودم رسیدم و گوشیم رو چک کردم دیدم هیون پیام داده بود ساعت ۶ منتظرتم منم لبخندی زدم و گوشی رو توی بغلم گرفتم و رفتم صبحانه خوردم و کارهام رو کردم تا ساعت ۴ شد منم کم کم آماده شدم و یه رژ ملایم زدم و دیدم ساعت ۵نیمه سریع از اتاقم اومدم بیرون و کیفم رو برداشتم و کفشام رو پوشیدم که زنگ خونه خورد ساعت شیش بود درو باز کردم و هیون رو دیدم بعد باهم رفتیم بیرون و هیون برام پشمک خرید و باهم خوردیم و رفتیم شهربازی بعد سوار ماشین برقی شدیم بعد چرخ و فلک و... بعد هم رفتیم لب آب قدم زدیم یه نیم کت پیدا کردیم و نشستیم میخواستیم راجب علاقه هامون بهم صحبت کنیم
هیون:آسلی میخواستم یه چیزی بگم
آسلی:بگو میشنوم
هیون:آسلی من....
یهو چندتا مرد با پلیس اومدن (همون مافیا بودن)
مرده:بگیریدشون
من و هیون بلند شدیم و فرار کردیم اوناهم دنبالمون بودن
هیون:اینطوری نمیشه باید از هم جدا شیم
آسلی:اما...
هیون:اونا دنبال یکی از ما هستن باید از هم جدا بشیم همین حالا
مردا داشتن میرسیدن
هیون با داد:بدو
هردومون از دو مسیر مختلف رفتیم من اونقدر دویدم که خسته شدم ولی باز هم دویدم که یهو یکی از مردا دستم رو کشید و با پلیس منو بردن هیون هم داشت میدوید که رسید به یه پل که بالا سر آب بدود مردا اومدن با پلیس
مرده:بگیریدش من ازش شکایت دارم
پلیس ها اومدن و هیون رو گرفتن هیون هم مقاومت میکرد
هیون:ولم کنید میدونید کاری نکردم برای چی دروغ میگید
پلیس:بیا چاره ای نداری
هیون:آقای محترم من برای چی باید کاری کرده باشم اصلا دلیلی نداره که دروغ بگم اصلا کسی شاهد هست
پلیس:بله میخواید بشنوید
هیون:بله
پلیس زنگ زد به اداره پلیس منم توی اتاق باز جویی بودم یهو کمیسر رفت بیرون مرده اومد سمتم
مرده:اگه شهادت ندی جون کیم هیون جونگ هم در خطره فهمیدی
منم از ترسم ساکت شدم
کمیسر با تلفن اومد داخل اتاق
کمیسر:بفرمایید
کمیسر گوشی رو داد به من
آسلی:الو
هیون تا صدای منو شنید شوکه شد
هیون:آسلی میدونی من کاری نکردم برای چی دروغ میگی
یهو اشک ریختم و گوشی از دستم افتاد توی شوک بودم
کمیسر گوشی رو برداشت و داد بهم
آسلی:متاسفم
کمیسر تلفن رو قطع کرد
مرده:این خانم کاری نکرده ازش شکایتی ندارم
کمیسر آزادم کرد منم از اونجا رفتم توی حیاط یه مرده دستم رو گرفت منو کشید کنار دیوار
مرده:کارت عالی بود حالا بیا بریم بار یکم خوش بگذرونیم اینم شمارمه
مرده گوشیش رو داد
آسلی با داد:خدا ازت نگذرهههه
من گوشی رو پرت کردم گوشی شکست
مرده:میدونی این گوشی....
آسلی:این گوشی رو میتونی با پولی که میدزدی بخری مگه مافیا نیستید
من دویدم و گریه میکردم یهو خوردم به نامجون
نامجون افتاد زمین
نامجون:اخ
نامجون برگشت دید منم و بلند شد و
هیون:آسلی میخواستم یه چیزی بگم
آسلی:بگو میشنوم
هیون:آسلی من....
یهو چندتا مرد با پلیس اومدن (همون مافیا بودن)
مرده:بگیریدشون
من و هیون بلند شدیم و فرار کردیم اوناهم دنبالمون بودن
هیون:اینطوری نمیشه باید از هم جدا شیم
آسلی:اما...
هیون:اونا دنبال یکی از ما هستن باید از هم جدا بشیم همین حالا
مردا داشتن میرسیدن
هیون با داد:بدو
هردومون از دو مسیر مختلف رفتیم من اونقدر دویدم که خسته شدم ولی باز هم دویدم که یهو یکی از مردا دستم رو کشید و با پلیس منو بردن هیون هم داشت میدوید که رسید به یه پل که بالا سر آب بدود مردا اومدن با پلیس
مرده:بگیریدش من ازش شکایت دارم
پلیس ها اومدن و هیون رو گرفتن هیون هم مقاومت میکرد
هیون:ولم کنید میدونید کاری نکردم برای چی دروغ میگید
پلیس:بیا چاره ای نداری
هیون:آقای محترم من برای چی باید کاری کرده باشم اصلا دلیلی نداره که دروغ بگم اصلا کسی شاهد هست
پلیس:بله میخواید بشنوید
هیون:بله
پلیس زنگ زد به اداره پلیس منم توی اتاق باز جویی بودم یهو کمیسر رفت بیرون مرده اومد سمتم
مرده:اگه شهادت ندی جون کیم هیون جونگ هم در خطره فهمیدی
منم از ترسم ساکت شدم
کمیسر با تلفن اومد داخل اتاق
کمیسر:بفرمایید
کمیسر گوشی رو داد به من
آسلی:الو
هیون تا صدای منو شنید شوکه شد
هیون:آسلی میدونی من کاری نکردم برای چی دروغ میگی
یهو اشک ریختم و گوشی از دستم افتاد توی شوک بودم
کمیسر گوشی رو برداشت و داد بهم
آسلی:متاسفم
کمیسر تلفن رو قطع کرد
مرده:این خانم کاری نکرده ازش شکایتی ندارم
کمیسر آزادم کرد منم از اونجا رفتم توی حیاط یه مرده دستم رو گرفت منو کشید کنار دیوار
مرده:کارت عالی بود حالا بیا بریم بار یکم خوش بگذرونیم اینم شمارمه
مرده گوشیش رو داد
آسلی با داد:خدا ازت نگذرهههه
من گوشی رو پرت کردم گوشی شکست
مرده:میدونی این گوشی....
آسلی:این گوشی رو میتونی با پولی که میدزدی بخری مگه مافیا نیستید
من دویدم و گریه میکردم یهو خوردم به نامجون
نامجون افتاد زمین
نامجون:اخ
نامجون برگشت دید منم و بلند شد و
۱.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.