آوای دروغین
فصل دوم
پارت چهاردهم
^جونگکوک ویو^
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم زخم مچم رو بررسی میکردم...راستش وقتی رگم و زدم مست بودم...با باز شدن در اتاق دست از بررسی مچم برداشتم و به جیمین هیونگ نگاه کردم
_هیونگ؟
×پیداش کردم
ذوق زده روی تخت نشستم:واقعا؟
هیونگ تکخندی زد و سرشو تکون داد:تو ایرانه
_ایران؟
×اوهوم...آدرس دقیقشو برات میفرستم
_ممنون هیونگ...واقعا ممنون
×قابلی نداشت...واقعا میخوای بری؟
_آره...اولین پروازی که گیرم بیاد رو میگیرم
×حالا که واقعا اینطوری میخوای...حرفی نیست
^آوینا ویو^
بعد از شام همه میز رو ترک کرده بودن ولی این بابابزرگه منو نگه داشته بود...بعد از اینکه همه رفتن به سمتم برگشت و گفت:اون مردی که گفتی
پس موضوع این بود
×مرد خیلی معروفیه...راستش اول که دیدمش باورم نشد
میدونستم باور نمیکنه...اون همین الانشم خیلی ریسک کرده که منو راه داده داخل این عمارت
×ولی...بعد هم هویت تو به عنوان پسر توی کره دیدم...خواستم بگم باهامون راحت باش...هرگونه پیام یا تماسی ازش دریافت کردی بهم بگو
+باشه...میگم بهتون
×خوبه...میتونی بری
بلند شدم و به محض ترک سالن نفس راحتی کشیدم
*فردا صبح*
بعد از صبحونه سیما به زور منو داخل اتاقم فرستاده بود تا لباسام رو بپوشم و بریم بازار تا برای منم لباس بخریم
پوشیده ترین لباسم و پوشیدم و بیرون رفتم...سیما هم یه تیپ خیلی خفن زده بود که پیش تیپ من هیچی نبود
پارت چهاردهم
^جونگکوک ویو^
روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم زخم مچم رو بررسی میکردم...راستش وقتی رگم و زدم مست بودم...با باز شدن در اتاق دست از بررسی مچم برداشتم و به جیمین هیونگ نگاه کردم
_هیونگ؟
×پیداش کردم
ذوق زده روی تخت نشستم:واقعا؟
هیونگ تکخندی زد و سرشو تکون داد:تو ایرانه
_ایران؟
×اوهوم...آدرس دقیقشو برات میفرستم
_ممنون هیونگ...واقعا ممنون
×قابلی نداشت...واقعا میخوای بری؟
_آره...اولین پروازی که گیرم بیاد رو میگیرم
×حالا که واقعا اینطوری میخوای...حرفی نیست
^آوینا ویو^
بعد از شام همه میز رو ترک کرده بودن ولی این بابابزرگه منو نگه داشته بود...بعد از اینکه همه رفتن به سمتم برگشت و گفت:اون مردی که گفتی
پس موضوع این بود
×مرد خیلی معروفیه...راستش اول که دیدمش باورم نشد
میدونستم باور نمیکنه...اون همین الانشم خیلی ریسک کرده که منو راه داده داخل این عمارت
×ولی...بعد هم هویت تو به عنوان پسر توی کره دیدم...خواستم بگم باهامون راحت باش...هرگونه پیام یا تماسی ازش دریافت کردی بهم بگو
+باشه...میگم بهتون
×خوبه...میتونی بری
بلند شدم و به محض ترک سالن نفس راحتی کشیدم
*فردا صبح*
بعد از صبحونه سیما به زور منو داخل اتاقم فرستاده بود تا لباسام رو بپوشم و بریم بازار تا برای منم لباس بخریم
پوشیده ترین لباسم و پوشیدم و بیرون رفتم...سیما هم یه تیپ خیلی خفن زده بود که پیش تیپ من هیچی نبود
۷.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.