" بازگشت بی نام "

پارت۱۱۸#



ویو ته‌یون

دستمو بالا بردم تا در بزنم، اما قبل از اینکه حتی به در بخوره، در یک‌هو باز شد. مردی مقابلم ایستاد… همون مرد دیشب. نفسم گرفت. برای یک لحظه یخ زدم.
آروم سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم. چشم‌های سرد و بی‌روحش مستقیم دوخته شده بود به من. دیشب صورتش رو درست ندیده بودم، اما حالا کاملاً جلو چشمم بود… و ترس دوباره نشست زیر پوستم.

ته‌یون: ب… بفرمایید… صـ… صبحونه.

صدای خودم هم می‌لرزید.


ویو شوگا

لباس پوشیدم و در رو باز کردم که یکهو ته‌یون رو دیدم. جلو در خشک ایستاده بود. دست‌هاش می‌لرزید، نفسش سریع بالا و پایین می‌رفت. نگاهش رو که بالا آورد، چشم‌هامون گره خورد.
چشماش… زیادی شبیه پدرش بود.
ده سال پیش اون دختر بچه‌ی لاغر و کوچک بود؛ حالا بزرگ‌تر شده بود، خانم‌تر. حتی توی ترسش هم یک وقار عجیب داشت.

با لکنت گفت بیام صبحونه. یک لحظه… خیلی کوتاه… دلم براش سوخت. نمی‌تونستم چیزی بگم که آرومش کنه. نمی‌تونستم حتی بهش توضیح بدم.

شوگا: برو. منم الان میام.

چند قدم عقب رفت، انگار از سایه‌ی من هم می‌ترسید، بعد برگشت و تند رفت پایین.

واقعاً من این‌قدر ترسناک به نظر می‌رسم؟

پایین رفتم و سر میز صبحونه نشستم.
بعد از ده سال… دوباره پشت همین میز. کنار همین خانواده. مثل یک مهمان که انگار هیچ‌وقت وجود نداشته.
در حالی که هیچ‌کدوم نمی‌دونستن…
من، اولین فرزندشون بودم...
.
.
.
شرط ها برای پارت بعد . تصمیم گرفتم شرط بزارم
۱۰ کامنت
۷ لایک
دیدگاه ها (۷)

"بازگشت بی نام"

" بازگشت بی نام "

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۵

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط