حس و حال فراموشی قسمت (۱۰)
حس و حال فراموشی قسمت (۱۰)
مین_سو کنارم نشست و گفت:جی_هون متاسفم. باید باهات میومدم
گفتم:نه مین_سو مشکلی نیست حس میکنم این اولین باری نیست که کتک خوردم
مین_سو کمی با خود فکر کرد:حق با اونه جی_هون همیشه با صورت خونی به خونه برمیگشت ولی من هیچ کاری از دستم بر نمیومد
همون لحظه یون_سوک پرسید:راستی جی_هون مدرسه رو میخوای چیکار کنی؟ به مدرسه میای؟
من با مدرسه موافقت نکردم از اونجایی که حافظه ام رو ازدست دادم نمیتونم درس بخونم اما مین_سو گفت: تو باید به مدرسه بری اینجوری بهتره
بچه ها دارم یه داستان دیگه مینویسم به خاطر همین این داستان رو مختصر میکنم
نظر؟
حس میکنم این داستانی که نوشتم خیلی بد شده
تو کامنتا بگید
مین_سو کنارم نشست و گفت:جی_هون متاسفم. باید باهات میومدم
گفتم:نه مین_سو مشکلی نیست حس میکنم این اولین باری نیست که کتک خوردم
مین_سو کمی با خود فکر کرد:حق با اونه جی_هون همیشه با صورت خونی به خونه برمیگشت ولی من هیچ کاری از دستم بر نمیومد
همون لحظه یون_سوک پرسید:راستی جی_هون مدرسه رو میخوای چیکار کنی؟ به مدرسه میای؟
من با مدرسه موافقت نکردم از اونجایی که حافظه ام رو ازدست دادم نمیتونم درس بخونم اما مین_سو گفت: تو باید به مدرسه بری اینجوری بهتره
بچه ها دارم یه داستان دیگه مینویسم به خاطر همین این داستان رو مختصر میکنم
نظر؟
حس میکنم این داستانی که نوشتم خیلی بد شده
تو کامنتا بگید
۹۱۵
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.