روزگار روانی
پارت۲۹
تهیونگ:اوووممممم باشه
نیم ساعت گذشت که جیمین زنگ زد
تهیونگ:جیمین درست شد
جیمین:سلام داداش منم خوبم تو خوبی چه وضعشه یه سلامی یه چیزی
تهیونگ:باشه باشه جیمین سلام چطوری
جیمین:حالا شددد
تهیونگ:پیدا کردی
جیمین:اره پیدا کردم
تهیونگ:خوبه بفرستشون
جیمین:اوکی
عکسارو فرستاد
تهیونگ :خوب خانوم کیم بفرمایید
ات:ته تهیونگ
تهیونگ:بله
ات:ببخشید
تهیونگ :هه حالا فهمیدی باید اعتماد میکردی
ات:اره ببخشید
تهیونگ:با ببخشید جای زخم چاقو من خوب نمیشه
ات:اون اون موقع تو هم منو زدی
تهیونگ:ببخشید خانوم کیم باید نگاهتون میکردم
ات:ولی میتونستی همین عکس و فیلما رو همون موقع نشون بدی
تهیونگ:نیست بعضیا بهم فرصت حرف زدن دادن
ات:حالا چیکار کنم که ببخشی
تهیونگ:اممم بغلم کنی؟
ات:باشه
بغلم کرد راستش نمیخواستم بیشتر از این این قضیه ادامه پیدا کنه پس بخشیدمش
ات:بخشیدی
تهیونگ:یکم اره
که یهو
دکتر:خوب خانوم و آقای کیم چیکار میکنین
تهیونگ:ات نجات بدین
ات:نه بچه ها
یه نگاه تیز به هم کردیم
تهیونگ:نه آقای دکتر ات نجات بدین
ات:تهیونگ(داد)
تهیونگ:اون بچه ها مادر میخوان وقتی مادر نداشته باشن بهتر که به دنیا نیان
ات:تهیونگگگ(گریه و بغض)
دکتر:پس مادر نجات میدیم ولی خانوم کیم شایدم بشه هر دو رو نجات بدیم ما تلاشمون میکنیم
ات:باشه
ات و بردن تو اتاق عمل خیلی استرس داشتم نمیتونستم بشین آنقدر با وام به زمین ضربه زده بودم که فکر میکردی داره زلزله میاد دکتر اومد بیرون
تهیونگ:آقای دکتر
دکتر:گفتم که امید داشته باشین هر دو هم مادر هم بچه ها سالمن
تهیونگ:مرسی مرسی مرسی(گریه)
ات برده بودن توی اتاق رفتم پیشش و نشستم که چشماش باز کرد
تهیونگ:ات خوبی؟
ات:اوهوم
یکم رفت تو فکر که یهو اشکاش جاری شد
تهیونگ:اهاااا راستی یه خبر خوب
ات:چی
تهیونگ:دوتا خوشگلای ماهم حالشون خوبه
ات:چی واقعا لطفا بگو شوخی نمیکنی
تهیونگ:واقعا میگم الان میارنشون
ات:مرسی مرسی مرسی(گریه)
تهیونگ:چرا داری گریه میکنی گریه نکن(اشکاش پاک میکنه)
ات:اوهوم
نشسته بودیم که یهو در باز شد و پرستار با دوتا خوشگل اومد تو
تهیونگ:بفرمایید اینم خوشگلایی که هعی باهاشون حرف میزدی تو آنقدر که با اینا حرف زدی با من نزدی (میره سمت پنجره)
ات:لوس بیا(خنده)
تهیونگ:باشه (میره سمتشون)
از دیدن این صحنه آنقدر خوشحال بودم که حاضر بودم همه چی رو از دست بدم غیر از این لحظه
ویو نویسنده
این خانواده آنقدر خوشحال بودن که حالشون توصیف نشدنی بود ولی این همیشگیه؟
__________
امیدوارم دوست داشته باشین اگه دوست دارین ادامه یا بهش پایان بدم و فصل دوم نداشته باشیم توی کامنت ها بهم بگین 😊
تهیونگ:اوووممممم باشه
نیم ساعت گذشت که جیمین زنگ زد
تهیونگ:جیمین درست شد
جیمین:سلام داداش منم خوبم تو خوبی چه وضعشه یه سلامی یه چیزی
تهیونگ:باشه باشه جیمین سلام چطوری
جیمین:حالا شددد
تهیونگ:پیدا کردی
جیمین:اره پیدا کردم
تهیونگ:خوبه بفرستشون
جیمین:اوکی
عکسارو فرستاد
تهیونگ :خوب خانوم کیم بفرمایید
ات:ته تهیونگ
تهیونگ:بله
ات:ببخشید
تهیونگ :هه حالا فهمیدی باید اعتماد میکردی
ات:اره ببخشید
تهیونگ:با ببخشید جای زخم چاقو من خوب نمیشه
ات:اون اون موقع تو هم منو زدی
تهیونگ:ببخشید خانوم کیم باید نگاهتون میکردم
ات:ولی میتونستی همین عکس و فیلما رو همون موقع نشون بدی
تهیونگ:نیست بعضیا بهم فرصت حرف زدن دادن
ات:حالا چیکار کنم که ببخشی
تهیونگ:اممم بغلم کنی؟
ات:باشه
بغلم کرد راستش نمیخواستم بیشتر از این این قضیه ادامه پیدا کنه پس بخشیدمش
ات:بخشیدی
تهیونگ:یکم اره
که یهو
دکتر:خوب خانوم و آقای کیم چیکار میکنین
تهیونگ:ات نجات بدین
ات:نه بچه ها
یه نگاه تیز به هم کردیم
تهیونگ:نه آقای دکتر ات نجات بدین
ات:تهیونگ(داد)
تهیونگ:اون بچه ها مادر میخوان وقتی مادر نداشته باشن بهتر که به دنیا نیان
ات:تهیونگگگ(گریه و بغض)
دکتر:پس مادر نجات میدیم ولی خانوم کیم شایدم بشه هر دو رو نجات بدیم ما تلاشمون میکنیم
ات:باشه
ات و بردن تو اتاق عمل خیلی استرس داشتم نمیتونستم بشین آنقدر با وام به زمین ضربه زده بودم که فکر میکردی داره زلزله میاد دکتر اومد بیرون
تهیونگ:آقای دکتر
دکتر:گفتم که امید داشته باشین هر دو هم مادر هم بچه ها سالمن
تهیونگ:مرسی مرسی مرسی(گریه)
ات برده بودن توی اتاق رفتم پیشش و نشستم که چشماش باز کرد
تهیونگ:ات خوبی؟
ات:اوهوم
یکم رفت تو فکر که یهو اشکاش جاری شد
تهیونگ:اهاااا راستی یه خبر خوب
ات:چی
تهیونگ:دوتا خوشگلای ماهم حالشون خوبه
ات:چی واقعا لطفا بگو شوخی نمیکنی
تهیونگ:واقعا میگم الان میارنشون
ات:مرسی مرسی مرسی(گریه)
تهیونگ:چرا داری گریه میکنی گریه نکن(اشکاش پاک میکنه)
ات:اوهوم
نشسته بودیم که یهو در باز شد و پرستار با دوتا خوشگل اومد تو
تهیونگ:بفرمایید اینم خوشگلایی که هعی باهاشون حرف میزدی تو آنقدر که با اینا حرف زدی با من نزدی (میره سمت پنجره)
ات:لوس بیا(خنده)
تهیونگ:باشه (میره سمتشون)
از دیدن این صحنه آنقدر خوشحال بودم که حاضر بودم همه چی رو از دست بدم غیر از این لحظه
ویو نویسنده
این خانواده آنقدر خوشحال بودن که حالشون توصیف نشدنی بود ولی این همیشگیه؟
__________
امیدوارم دوست داشته باشین اگه دوست دارین ادامه یا بهش پایان بدم و فصل دوم نداشته باشیم توی کامنت ها بهم بگین 😊
۶.۵k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.