pawn/پارت ۶۲
از زبان یوجین:
ا/ت نرمال به نظر نمیرسید... لبهاش خشک شده بود... مدام چشمش به تهیونگ بود... و دستشو رها نمیکرد...
تهیونگ: بیاین بریم تو خونه... هوا داره تاریک میشه
یوجین: بریم...
با هم داخل رفتیم... وقتی نشستیم ا/ت سرشو گذاشت رو شونه ی تهیونگ... گویا از دیدن برادرش حسابی ترسیده بود... برای همین از تهیونگ جدا نمیشد... تهیونگ هم مدام نوازشش میکرد... از اینکه توی این وضعیت میدیدمشون خیلی ناراحت بودم... ولی کاری ازم برنمیومد...
از زبان چانیول:
بیرون از خونه بودم... گوشیم زنگ خورد... شمارشو نمیشناختم... جواب دادم...
چانیول: الو؟
-سلام... وقت بخیر
چانیول: شما کی هستین؟
-یه آشنای قدیمی... شایدم یه دوست قدیمی مناسبت تر باشه
چانیول: من... کسیو به خاطر نمیارم
-سویول هستم... کیم سویول!...
کمی فک کردم... یادم اومد!!! اون برادر تهیونگه!... عصبانی شدم... به چه حقی با من تماس میگرفت... ناخواسته صدامو بالا بردم و گفتم: برای چی با من تماس گرفتی؟
-خودتو عصبانی نکن... باید باهات حرف بزنم
چانیول: حرفی باهم نداریم ما!
-داریم... اتفاقا این دفعه منافع مشترک هم داریم
چانیول: چه اشتراکی؟
-تهیونگ و ات!!! خوب میدونم چقد به هر دری میزنی تا جداشون کنی... متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم که منم باهات هم عقیدم... خانواده ی ما و شما هیچ سنخیتی با هم ندارن... هیچی مثل قدیم نمیشه... راهمون از هم جدا شده
چانیول: کجا ببینمت؟
سویول: لوکیشن میفرستم... نیم ساعت دیگه اونجا باش
چانیول: اکی...
از زبان سویول:
به سمت پارکی که لوکیشنشو داده بودم رفتم... نقشم اگر اجرا بشه خیلی زود جواب میده... دلم میخواد قضیه ی این خانواده رو برای همیشه تموم کنیم و هممون راحت بشیم... و تهیونگ زندگی جدیدی رو بدون ات شروع کنه!...
از زبان نویسنده:
بعد از نیم ساعت چانیول هم رسید... باهم روبرو شدن... چانیول با دیدن سویول گفت: خیلی عوض شدی
سویول: توام همینطور... به هر حال هفت سال گذشته از آخرین باری که همو دیدیم
چانیول: ولی هیچ علاقه ای به دیدن هم نداریم... فقط بخاطر این اومدم که گفتی با من هم عقیده ای!
سویول: میدونم... حتی دشمنام میتونن باهم همکاری کنن بشرطی که منافع مشترکی داشته باشن
چانیول: ببین... من فقط میخوام تنها خواهرمو از شماها دور کنم... چون شماها همونطور که بعد از سالها رفاقت به پدرم خیانت کردین با خواهرمم همین کارو میکنین... معلوم نیست تهیونگ چی سر ا/ت بیاره
سویول: آهای!! درست صحبت کن... کلی با خودم کلنجار رفتم تا خودمو راضی کنم سراغ تو بیام... پشیمونم نکن!... اگه من از اینجا برم دیگه نمیتونی ات رو از تهیونگ جدا کنی! منم که راهشو بلدم
چانیول: بخاطر ات هم که شده تحملت میکنم... فقط تا لحظه ای که اینکار انجام بشه صبر میکنم!!... البته امیدوارم راه حلت جواب بده
سویول: میده... قطعا!
ا/ت نرمال به نظر نمیرسید... لبهاش خشک شده بود... مدام چشمش به تهیونگ بود... و دستشو رها نمیکرد...
تهیونگ: بیاین بریم تو خونه... هوا داره تاریک میشه
یوجین: بریم...
با هم داخل رفتیم... وقتی نشستیم ا/ت سرشو گذاشت رو شونه ی تهیونگ... گویا از دیدن برادرش حسابی ترسیده بود... برای همین از تهیونگ جدا نمیشد... تهیونگ هم مدام نوازشش میکرد... از اینکه توی این وضعیت میدیدمشون خیلی ناراحت بودم... ولی کاری ازم برنمیومد...
از زبان چانیول:
بیرون از خونه بودم... گوشیم زنگ خورد... شمارشو نمیشناختم... جواب دادم...
چانیول: الو؟
-سلام... وقت بخیر
چانیول: شما کی هستین؟
-یه آشنای قدیمی... شایدم یه دوست قدیمی مناسبت تر باشه
چانیول: من... کسیو به خاطر نمیارم
-سویول هستم... کیم سویول!...
کمی فک کردم... یادم اومد!!! اون برادر تهیونگه!... عصبانی شدم... به چه حقی با من تماس میگرفت... ناخواسته صدامو بالا بردم و گفتم: برای چی با من تماس گرفتی؟
-خودتو عصبانی نکن... باید باهات حرف بزنم
چانیول: حرفی باهم نداریم ما!
-داریم... اتفاقا این دفعه منافع مشترک هم داریم
چانیول: چه اشتراکی؟
-تهیونگ و ات!!! خوب میدونم چقد به هر دری میزنی تا جداشون کنی... متاسفانه یا خوشبختانه باید بگم که منم باهات هم عقیدم... خانواده ی ما و شما هیچ سنخیتی با هم ندارن... هیچی مثل قدیم نمیشه... راهمون از هم جدا شده
چانیول: کجا ببینمت؟
سویول: لوکیشن میفرستم... نیم ساعت دیگه اونجا باش
چانیول: اکی...
از زبان سویول:
به سمت پارکی که لوکیشنشو داده بودم رفتم... نقشم اگر اجرا بشه خیلی زود جواب میده... دلم میخواد قضیه ی این خانواده رو برای همیشه تموم کنیم و هممون راحت بشیم... و تهیونگ زندگی جدیدی رو بدون ات شروع کنه!...
از زبان نویسنده:
بعد از نیم ساعت چانیول هم رسید... باهم روبرو شدن... چانیول با دیدن سویول گفت: خیلی عوض شدی
سویول: توام همینطور... به هر حال هفت سال گذشته از آخرین باری که همو دیدیم
چانیول: ولی هیچ علاقه ای به دیدن هم نداریم... فقط بخاطر این اومدم که گفتی با من هم عقیده ای!
سویول: میدونم... حتی دشمنام میتونن باهم همکاری کنن بشرطی که منافع مشترکی داشته باشن
چانیول: ببین... من فقط میخوام تنها خواهرمو از شماها دور کنم... چون شماها همونطور که بعد از سالها رفاقت به پدرم خیانت کردین با خواهرمم همین کارو میکنین... معلوم نیست تهیونگ چی سر ا/ت بیاره
سویول: آهای!! درست صحبت کن... کلی با خودم کلنجار رفتم تا خودمو راضی کنم سراغ تو بیام... پشیمونم نکن!... اگه من از اینجا برم دیگه نمیتونی ات رو از تهیونگ جدا کنی! منم که راهشو بلدم
چانیول: بخاطر ات هم که شده تحملت میکنم... فقط تا لحظه ای که اینکار انجام بشه صبر میکنم!!... البته امیدوارم راه حلت جواب بده
سویول: میده... قطعا!
۱۵.۵k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.