رمان دریای چشمات
پارت آخر
حالا نوبت آیدا و آرش بود که رقصشون رو بهمون نشون بدن.
آیدا و آرش خیلی خوب میرقصیدن.
بهترین دوستم و نزدیک ترین فرد خانوادم دیدن این دو نفر کنار هم خودش به نوعی برام خوشبختی بود.
رقص محشرشون تموم شد و آرش دستای آیدا رو آروم گرفت که بیان رو سن اما همین لحظه صدای یکپارچه جمعیت اومد و همشون بلند عروس و داماد رو به بوسیدن همدیگه تشویق کردن.
آیدا از خجالت سرخ شده بود و من خندم گرفته بود و من و سورن هم با یه چشمک بهم دیگه با جمعیت همراه شدیم.
آرش دید فایده نداره و هر کاری بکنه باید آیدا رو ببوسه پس آروم رفت جلو و کنار گوش آیدا یه چیزی گفت و بعد آروم بوسیدش.
بوسشون از چیزی که فکر میکردم طولانی تر شده بود و این باعث شد خندم بگیره.
آروم تو گوشای سورن گفتم: مال ما هم اینقدر طولانی بود؟
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم اون موقع مهم نمیکشید ساعت بگیرم فقط لذت بردم.
و بعد یه لبخند زد و چشمکی بهم زد.
خندم گرفت و یه ضربه آروم به بازوهاش زدم و گفتم: نه بابا مخ زنی هم بلد بودی رو نمیکردی؟
لبخند خوشگلی زد و گفت: خوب باید بلد میبودم که بتونم مخ تو رو بزنم دیگه.
خندم گرفت و اومدم تایید کنم که صدای جمعیت دوباره بالا رفت و همشون آرش و آیدا رو تشویق کردن.
بالاخره جشن و اینا هم تموم شد و قرار بود هر کی بره سر خونه زندگی خودش.
من و آیدا همدیگه رو بغل کردیم و از ته دل برای هم آرزوی خوشبختی کردیم و من که دلم نمیومد آیدا رو ول کنم دقایق زیادی رو تو بغلش سپری کردم و محکم به خودش فشارش دادم و اونم متقابلاً بغلم میکرد.
نمیدونم چقدر طول کشید که تونستیم از هم جدا بشیم.
سوار ماشین شدیم و بعد از اینکه بابا کلی حرف برای اینکه من رو دست سورن سپرده و بهش اعتماد داره و اینا راهیمون کردن.
بابا و مامان هردوشون با خوشحالی و کمی اشک نگامون میکردن و بابا با یه بغل محکم ازم جدا شد و ازم خواست مراقب خودم باشم.
سورن من رو تو ماشین نشوند و خودشم نشست و از بابا و مامان خداحافظی کرد و ما هم رفتیم به سمت خونه.
وسطای راه متوجه شدم مسیری که داریم میریم سمت خونه نیست.
برگشتم با تعجب به سورن نگاه کردم که با لبخند باحالی گفت: به سوپرایز برات دارم براش آماده ای؟
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
یه دریاچه کوچیک که انعکاس ماه توش افتاده بود و به طرز زیبایی باعث شده بود با خوشحالی بهش خیره بشم.
سرم رو به سمت آسمون بردم و دیدم به طرز زیبایی پر از ستاره است.
اون لحظه دل تو دلم نبود و فقط با خوشحالی ستاره های زیبایی رو نگاه میکردم که تو حالت عادی دیدنشون تقریبا غیرممکن بود.
سورن لبخندی زد و گفت میدونستم خوشت میاد.
لبخندی زدم و گفتم: ولی اینکه کنار تو تماشاشون کنم حتی زیباترشونم کرده.
تمام
ممنون از همراهیتون💫💜
حالا نوبت آیدا و آرش بود که رقصشون رو بهمون نشون بدن.
آیدا و آرش خیلی خوب میرقصیدن.
بهترین دوستم و نزدیک ترین فرد خانوادم دیدن این دو نفر کنار هم خودش به نوعی برام خوشبختی بود.
رقص محشرشون تموم شد و آرش دستای آیدا رو آروم گرفت که بیان رو سن اما همین لحظه صدای یکپارچه جمعیت اومد و همشون بلند عروس و داماد رو به بوسیدن همدیگه تشویق کردن.
آیدا از خجالت سرخ شده بود و من خندم گرفته بود و من و سورن هم با یه چشمک بهم دیگه با جمعیت همراه شدیم.
آرش دید فایده نداره و هر کاری بکنه باید آیدا رو ببوسه پس آروم رفت جلو و کنار گوش آیدا یه چیزی گفت و بعد آروم بوسیدش.
بوسشون از چیزی که فکر میکردم طولانی تر شده بود و این باعث شد خندم بگیره.
آروم تو گوشای سورن گفتم: مال ما هم اینقدر طولانی بود؟
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: نمیدونم اون موقع مهم نمیکشید ساعت بگیرم فقط لذت بردم.
و بعد یه لبخند زد و چشمکی بهم زد.
خندم گرفت و یه ضربه آروم به بازوهاش زدم و گفتم: نه بابا مخ زنی هم بلد بودی رو نمیکردی؟
لبخند خوشگلی زد و گفت: خوب باید بلد میبودم که بتونم مخ تو رو بزنم دیگه.
خندم گرفت و اومدم تایید کنم که صدای جمعیت دوباره بالا رفت و همشون آرش و آیدا رو تشویق کردن.
بالاخره جشن و اینا هم تموم شد و قرار بود هر کی بره سر خونه زندگی خودش.
من و آیدا همدیگه رو بغل کردیم و از ته دل برای هم آرزوی خوشبختی کردیم و من که دلم نمیومد آیدا رو ول کنم دقایق زیادی رو تو بغلش سپری کردم و محکم به خودش فشارش دادم و اونم متقابلاً بغلم میکرد.
نمیدونم چقدر طول کشید که تونستیم از هم جدا بشیم.
سوار ماشین شدیم و بعد از اینکه بابا کلی حرف برای اینکه من رو دست سورن سپرده و بهش اعتماد داره و اینا راهیمون کردن.
بابا و مامان هردوشون با خوشحالی و کمی اشک نگامون میکردن و بابا با یه بغل محکم ازم جدا شد و ازم خواست مراقب خودم باشم.
سورن من رو تو ماشین نشوند و خودشم نشست و از بابا و مامان خداحافظی کرد و ما هم رفتیم به سمت خونه.
وسطای راه متوجه شدم مسیری که داریم میریم سمت خونه نیست.
برگشتم با تعجب به سورن نگاه کردم که با لبخند باحالی گفت: به سوپرایز برات دارم براش آماده ای؟
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
یه دریاچه کوچیک که انعکاس ماه توش افتاده بود و به طرز زیبایی باعث شده بود با خوشحالی بهش خیره بشم.
سرم رو به سمت آسمون بردم و دیدم به طرز زیبایی پر از ستاره است.
اون لحظه دل تو دلم نبود و فقط با خوشحالی ستاره های زیبایی رو نگاه میکردم که تو حالت عادی دیدنشون تقریبا غیرممکن بود.
سورن لبخندی زد و گفت میدونستم خوشت میاد.
لبخندی زدم و گفتم: ولی اینکه کنار تو تماشاشون کنم حتی زیباترشونم کرده.
تمام
ممنون از همراهیتون💫💜
۳۱.۲k
۰۳ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.