سلام گایززززززز اینم پارت 2
💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛
به هنگام بامداد باران شدت گرفت، طوفان شدید ترشد و تندر خشمگین تر از همیشه شد اما در غوغای طوفان لحظه ای فرا رسید،لک لک مهاجر خوشبختی بر فراز اسمان سیاه پوش غم به پرواز در امد،مرا سوار بر بال خودکرد و قلم امید را به دستم داد گفت(اسمان را دوباره به رنگ ابی بکش ، جامه ای از شکوفه های عشق بر تن درختان بپوشان و نگذار که اخرین رز سرخ امید پیش گل های پژمرده رنگ ببازد! ) فصلی نو شروع شدو اوازی از جنس سعادت در قلبم دمیده شد با خود گفتم( این پایان کتاب خواهد بود باشد که کبوتر عشق نیز با خبری خوش بر بام کلبه ی قلبم فرود اید. ) ساعاتی در رویای پایانی خوش برایم سپری شد اما چندی بعد دریافتم که این تنها فرازی در این داستان طولانی بود، درست همان لحظه بود که کلاغ های سیاه پوش به جای کبوتر سپید عشق بر بام قلبم نشستند ٬ ان لحظهدرست مثل پروانه ای بودم که به سوی روشنایی پر میکشد اما لحظه ی لمس خوشبختی بال هایش در اتش بی رحم روزگار میسوزد تصویر گذشته دوباره اغاز شد این بار دیگر پرتو ی امیدی دیده نمیشد ، تمام گل ها رنگ پژمردگی گرفتند و لک لک خوشبختی ارام ارام در افق های دوردست ناپدید شد ان لحظه هزاران بار در دفتر خاطرات کتاب زندگی حک شده بود و هر ثانیه از جلوی چشمانم میگذشت دیگر امیدی به رستاخیز این داستان مرده نبود چرا که این پروانه ی بال شکسته در ژرفای گورستان زندگی به سر میبرد مدفون به زیر خاکستر هایی که از سوختن بال هایش به عمل امده بودند بی صدا میگریست ایا دیگر امیدی هست؟
صدایی از دور دست ها جواب میدهد( اری، تنها کافیست از چشم دیگری نگریست، زندگی برای پروانه ای بدون بال هرگز تمام نشده است چرا او هنوز میتواند راه برود بال های او نرفته اند بلکه روحشان به دنبال او خواهند رفت پس این انتخاب با توست اگر حال بر این تصویر نور افتاب امید بتابانی رنگین کمان زندگی جلوه خواهد کرد و این منظره را جانی دوباره خواهد بخشید.......... ❥
💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤
به هنگام بامداد باران شدت گرفت، طوفان شدید ترشد و تندر خشمگین تر از همیشه شد اما در غوغای طوفان لحظه ای فرا رسید،لک لک مهاجر خوشبختی بر فراز اسمان سیاه پوش غم به پرواز در امد،مرا سوار بر بال خودکرد و قلم امید را به دستم داد گفت(اسمان را دوباره به رنگ ابی بکش ، جامه ای از شکوفه های عشق بر تن درختان بپوشان و نگذار که اخرین رز سرخ امید پیش گل های پژمرده رنگ ببازد! ) فصلی نو شروع شدو اوازی از جنس سعادت در قلبم دمیده شد با خود گفتم( این پایان کتاب خواهد بود باشد که کبوتر عشق نیز با خبری خوش بر بام کلبه ی قلبم فرود اید. ) ساعاتی در رویای پایانی خوش برایم سپری شد اما چندی بعد دریافتم که این تنها فرازی در این داستان طولانی بود، درست همان لحظه بود که کلاغ های سیاه پوش به جای کبوتر سپید عشق بر بام قلبم نشستند ٬ ان لحظهدرست مثل پروانه ای بودم که به سوی روشنایی پر میکشد اما لحظه ی لمس خوشبختی بال هایش در اتش بی رحم روزگار میسوزد تصویر گذشته دوباره اغاز شد این بار دیگر پرتو ی امیدی دیده نمیشد ، تمام گل ها رنگ پژمردگی گرفتند و لک لک خوشبختی ارام ارام در افق های دوردست ناپدید شد ان لحظه هزاران بار در دفتر خاطرات کتاب زندگی حک شده بود و هر ثانیه از جلوی چشمانم میگذشت دیگر امیدی به رستاخیز این داستان مرده نبود چرا که این پروانه ی بال شکسته در ژرفای گورستان زندگی به سر میبرد مدفون به زیر خاکستر هایی که از سوختن بال هایش به عمل امده بودند بی صدا میگریست ایا دیگر امیدی هست؟
صدایی از دور دست ها جواب میدهد( اری، تنها کافیست از چشم دیگری نگریست، زندگی برای پروانه ای بدون بال هرگز تمام نشده است چرا او هنوز میتواند راه برود بال های او نرفته اند بلکه روحشان به دنبال او خواهند رفت پس این انتخاب با توست اگر حال بر این تصویر نور افتاب امید بتابانی رنگین کمان زندگی جلوه خواهد کرد و این منظره را جانی دوباره خواهد بخشید.......... ❥
💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤💛🖤
۶.۱k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.