part 3 asir dozdone daryaee(اسیر دزدان دریایی)
ویلیام گفت
- شکار بودیم
نامزد ویلیام هم سر میز بود و کنارش دو صندلی خالی بود
هر دو نشستیم . دقیقا رو به روی ا/ت بودم . با شیطنت نگاهم میکرد
نگاهش با همه دختر هایی که تا حالا دیدم فرق داشت ، غرور واعتماد به نفس تو چشم هاش موج میزد
چشم هایی که میتونست هر مردی رو به زانو در بیاره نگاهشو سریع دزدید
با دعای رابرت آدامز همه شروع کردن و ا/ت دوباره زیر چشمی به من نگاه کرد لیوان شرابشو گرفتو آروم جرعه ای خورد
خدمتکار ظرف بره کباب شده رو کنارم نگه داشت تا برای خودم بکشم و من در این لحظه ترجیح میدادم فقط اون لب های تر شده با شرابو بچشم .
از زبان ا/ت :
وقتی با امیت رسیدیم خونه مجبورم کردن اول دوش بگیرم و بعد جلوی مهمون ها حاضر شم .
با موهای بلند من یک دوش ساده برابر 3 ساعت وقت حروم کردن بود .
به کمک ندیمه هام دوش گرفتم و موهامومرتب کردم با ذوق اومدم پایین اما دیگه وقت شام بود .
فقط پدر منو با مین یون چول آشنا کرد و احوال پرسی کردیم کلی سوال تو سرم بود. از پسرش هم خبری نبود دور میز نشسته بودیم که ویلیام و یونگی پسر مین یون چول وارد شدن .
هم قد ویلیام بود و مثل اون اندام درشتی داشت نگاهش رو من ثابت شد
کم نیاوردم و بهش خیره شدم که نگاهش از چشمام پایین تر رفت
زود نگاهشو جمع کرد و نشست سر میز درست رو به روی من
موهای مشکی و پوست سفیدی به نسبت ما داشت .
بر خلاف مرد های ما موهاش کمی بلند بود و مواج زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم خیره به منه
خدمتکار سینی کباب بره رو بهش تعارف کرد اما اون چشم ازم بر نداشت
قبل از اینکه کسی بخواد منوجه این نگاه های ما بشه و بخاطرش من رو توبیخ کنن نگاهم رو دزدیدم و خودم رو با پیش غذام سر گرم کردم
اما سنگینی نگاهش رو حس میکردم . کم کم پدر و بقیه شروع به صحبت راجب تجارت کردن این بحث ها همیشه برام جذاب بود
حواسم از این یونگی پرت شدو دوباره مجذوب صحبت های مردونه شدم
کاش میشد یه روز منم تو این بحث های جدی شرکت کنم انقدر جذب شده بودم که نفهمیدم مامان صدام می کنه با عصبانیت بازومو گرفت و خم شد تو گوشم گفت
- خوابی ا/ت ... سینه هات رو بپوشون ...
با ترس دست بردم سمت سینه ها و نگاه کردم بند اول یقه لباسم باز شده بود
جز یکم از بالای خط سینه ام چیز زیادی معلوم نبود اما مامان با عصبانیت گفت
- هزار بار بهت گفتم بند های لباستو محکم ببند ، از نگاه خیره مین یونگی به سینه هات متوجه شدم بندش باز شده
نگاه خیره مین یونگی به سینه هام به سینه هام ؟!!
ریز خندیدم و گفتم
- نکنه از نگاه ایشون بند لباسم باز شده؟
مامان با افسوس سر تکون داد
- ا/ت طوری رفتار نکن که پشت سرت حرف بزنن...امیت به من گفت عصر لخت تو رودخونه شنا کردی
اوه ... امیت نامرد ... قبل اینکه چیزی بگم مامان گفت
- امیدوارم مین یون چول تورو برای پسرش خواستگاری کنه چون اینبار هرچقدر تلاش کنی دیگه بهت اجازه رد کردن نمیدم
چشم چرخوندم و گفتم
- مامان دلت میاد منو شوهر بدی ؟
- اوه ا/ت من از خدامه ... از خدام
از زبان یونگی :
اصلا نفهمیدم شام چطور خورده شد چیزی خوردم یا نه
حتی اصلا متوجه حرف های پدر و بقیه نبودم
این دختر بد منو جادو کرده بود
سفیدی بدنش به حدی جذاب بود که داغ شده بودم
نمیدونم چه بحثی بود که یهو ا/ت پرسید
- چطوری تو دریا ساعت رو مشخص می کنین ؟
رابرت آدامز نگاه خسته ای به ا/ت انداخت و گفت
- ا/ت ... دخترم ... الان وقت این سوالات نیست ...ما بحث مهمی داریم
پدرم رو به من گفت
- فکر کنم بانو ا/ت سوالات زیادی دارن ،یونگی میتونه سوالات بانو رو جواب بده
ویلیام کنار گوشم گفت
- بگو نه که بعد از شام به بهونه سوارکاری شبانه بریم اون باری که گفتم
به کل این برنامه رو فراموش کرده بودم ، ا/ت یا یه بار از دخترای آماده به خدمت
جدا از اینکه بی ادبی بود اگه میگفتم نه ، فعلا جذابینت های ا/ت رو ترجیح میدادم تا کس دیگه ای
برای همین گفتم
- بله ... بعد از شام میتونم به همه سوال هاتون جواب بدم
ادمین: ازین به بعد پارت هارو طولانی تر میکنم چون فکر کنم این رمان خیلی طولانی بشه✨🌚
- شکار بودیم
نامزد ویلیام هم سر میز بود و کنارش دو صندلی خالی بود
هر دو نشستیم . دقیقا رو به روی ا/ت بودم . با شیطنت نگاهم میکرد
نگاهش با همه دختر هایی که تا حالا دیدم فرق داشت ، غرور واعتماد به نفس تو چشم هاش موج میزد
چشم هایی که میتونست هر مردی رو به زانو در بیاره نگاهشو سریع دزدید
با دعای رابرت آدامز همه شروع کردن و ا/ت دوباره زیر چشمی به من نگاه کرد لیوان شرابشو گرفتو آروم جرعه ای خورد
خدمتکار ظرف بره کباب شده رو کنارم نگه داشت تا برای خودم بکشم و من در این لحظه ترجیح میدادم فقط اون لب های تر شده با شرابو بچشم .
از زبان ا/ت :
وقتی با امیت رسیدیم خونه مجبورم کردن اول دوش بگیرم و بعد جلوی مهمون ها حاضر شم .
با موهای بلند من یک دوش ساده برابر 3 ساعت وقت حروم کردن بود .
به کمک ندیمه هام دوش گرفتم و موهامومرتب کردم با ذوق اومدم پایین اما دیگه وقت شام بود .
فقط پدر منو با مین یون چول آشنا کرد و احوال پرسی کردیم کلی سوال تو سرم بود. از پسرش هم خبری نبود دور میز نشسته بودیم که ویلیام و یونگی پسر مین یون چول وارد شدن .
هم قد ویلیام بود و مثل اون اندام درشتی داشت نگاهش رو من ثابت شد
کم نیاوردم و بهش خیره شدم که نگاهش از چشمام پایین تر رفت
زود نگاهشو جمع کرد و نشست سر میز درست رو به روی من
موهای مشکی و پوست سفیدی به نسبت ما داشت .
بر خلاف مرد های ما موهاش کمی بلند بود و مواج زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم خیره به منه
خدمتکار سینی کباب بره رو بهش تعارف کرد اما اون چشم ازم بر نداشت
قبل از اینکه کسی بخواد منوجه این نگاه های ما بشه و بخاطرش من رو توبیخ کنن نگاهم رو دزدیدم و خودم رو با پیش غذام سر گرم کردم
اما سنگینی نگاهش رو حس میکردم . کم کم پدر و بقیه شروع به صحبت راجب تجارت کردن این بحث ها همیشه برام جذاب بود
حواسم از این یونگی پرت شدو دوباره مجذوب صحبت های مردونه شدم
کاش میشد یه روز منم تو این بحث های جدی شرکت کنم انقدر جذب شده بودم که نفهمیدم مامان صدام می کنه با عصبانیت بازومو گرفت و خم شد تو گوشم گفت
- خوابی ا/ت ... سینه هات رو بپوشون ...
با ترس دست بردم سمت سینه ها و نگاه کردم بند اول یقه لباسم باز شده بود
جز یکم از بالای خط سینه ام چیز زیادی معلوم نبود اما مامان با عصبانیت گفت
- هزار بار بهت گفتم بند های لباستو محکم ببند ، از نگاه خیره مین یونگی به سینه هات متوجه شدم بندش باز شده
نگاه خیره مین یونگی به سینه هام به سینه هام ؟!!
ریز خندیدم و گفتم
- نکنه از نگاه ایشون بند لباسم باز شده؟
مامان با افسوس سر تکون داد
- ا/ت طوری رفتار نکن که پشت سرت حرف بزنن...امیت به من گفت عصر لخت تو رودخونه شنا کردی
اوه ... امیت نامرد ... قبل اینکه چیزی بگم مامان گفت
- امیدوارم مین یون چول تورو برای پسرش خواستگاری کنه چون اینبار هرچقدر تلاش کنی دیگه بهت اجازه رد کردن نمیدم
چشم چرخوندم و گفتم
- مامان دلت میاد منو شوهر بدی ؟
- اوه ا/ت من از خدامه ... از خدام
از زبان یونگی :
اصلا نفهمیدم شام چطور خورده شد چیزی خوردم یا نه
حتی اصلا متوجه حرف های پدر و بقیه نبودم
این دختر بد منو جادو کرده بود
سفیدی بدنش به حدی جذاب بود که داغ شده بودم
نمیدونم چه بحثی بود که یهو ا/ت پرسید
- چطوری تو دریا ساعت رو مشخص می کنین ؟
رابرت آدامز نگاه خسته ای به ا/ت انداخت و گفت
- ا/ت ... دخترم ... الان وقت این سوالات نیست ...ما بحث مهمی داریم
پدرم رو به من گفت
- فکر کنم بانو ا/ت سوالات زیادی دارن ،یونگی میتونه سوالات بانو رو جواب بده
ویلیام کنار گوشم گفت
- بگو نه که بعد از شام به بهونه سوارکاری شبانه بریم اون باری که گفتم
به کل این برنامه رو فراموش کرده بودم ، ا/ت یا یه بار از دخترای آماده به خدمت
جدا از اینکه بی ادبی بود اگه میگفتم نه ، فعلا جذابینت های ا/ت رو ترجیح میدادم تا کس دیگه ای
برای همین گفتم
- بله ... بعد از شام میتونم به همه سوال هاتون جواب بدم
ادمین: ازین به بعد پارت هارو طولانی تر میکنم چون فکر کنم این رمان خیلی طولانی بشه✨🌚
۸.۸k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.