جنگل یوسانگ
#جنگل یوسانگ
#پارت ۲۳
هر دو با هم راه افتادند به سمت طبقه ی پایین تر
آروم از راهرو ها می گذشتند بلاخره کجا می رفتند اگه اونها از موانع رد می شدن که دیگه کار تموم بود پس تلاششون چه فایده ای داشت!
کوک به داخل یکی از اتاق ها رفت که خوشبختانه پنجره نداشت و بهشون اشاره کرد که داخل بشن
سون رو که خواب بود داخل اتاق گذاشتند و برای برداشتن موانع بیرون رفتن
بعد از گذاشتن مقداری وسیله داخل اتاق پشت در نشستند
و با نگاه های سردرگم به طرفی نگاه می کردند
_هی لاهی
لاهی با نگاهی خیره بهش چشم دوخت تا حرفش رو بزنه
کوک سرش رو بالا آورد و به سقف نگاه کرد
_اولین کاری که بعد از خلاص شدن از اینجا می کنی چیه؟
با شنیدن صداش متفکرانه به دستاش نگاه کرد و ناخون هاش رو نوازش می کرد
_هوم خب اول سون رو به خانوادش می رسونم بعدم به کارم ادامه میدم
کوک خندید و کمی سرش رو کج کرد
_خوبه پس وقت فرار دارم
لاهی هم متقابلاً خندید
_یادم رفته بود تو مجرمی پس اول تو
ابرویی بالا انداخت و به قیافه درهم رفته کوک که نشون از خستگیش بود نگاه کرد
_ولی من اگه خلاص بشیم بلافاصله کاری رو می کنم که می خواستم بکنم
لاهی میدونست که کنجکاوی بیجا کوک رو آزرده می کنه پس چیزی نگفت
اما کوک واقعا میتونست بره!؟
در رو باز کردن که داخل بشن
لاهی درد زیادی رو در ناحیه شکم و کمرش حس کرد
دروغ!
وات د هل!
یعنی چی الان!واقعا الان وقت پر.یودی بود!
شانس ریدمانی
الان از کجا نوار می آورد!
پشت سر کوک داخل شد و با خودش فکر کرد شاید اون اتاق بیمار زن داشته باشه پس چک کردن کمد که اشکالی نداشت
در کمد رو باز کرد
وات!اینا چی بود این تو
_طرف واقعا ردی بوده
اون بازم یادش رفته بود که صداش رو کنترل کنه
کوک که داشت یخچال رو نگاه می کرد
به سمتش برگشت
_برا چی؟
لاهی کنار کشید و منظره مقابلش رو نشون کوک داد
کوک با نگاه کردن به اون وسایل چیزی آشنا به نظرش خورد جلو رفت و با دیدن اون فندک مار افعی شاخدار متوجه هویت اون روانی شد
_خوشحالم که اون اینجا نی
فندک رو تو جیبش گذاشت
و به لاهی نگاه کرد
_مال خودمه
لاهی با چهره ای متعجب نگاش کرد
کوک به سمت سون روی تخت رفت و کنارش دراز کشید
_تو..تو اتاق دستمال هست
لب زد و به کوک که آرنج راستش رو زیر سرش گذاشت و با دست دیگش به طاقچه اشاره کرد نگاه کرد
لاهی به سمت اون دستمال ها رفت تمیز بودن
برشون داشت باید به دستشویی می رفت
این اتاق دستشوییش!
وات پر خون بود تهوع آور بود که تو این مکان بخواد کاری کنه
بیرون اومد و به سمت در رفت
_کجا میری؟
کوک با چشم بسته گفت و منتظر جواب موند
_بیرون
کوک چشماش رو باز کرد و با تعجب بهش زل زد
_تنها؟
لاهی دست به کمر ایستاد و با بی خیالی نگاش کرد
_هوم
کوک عصبانی بلند شد
#پارت ۲۳
هر دو با هم راه افتادند به سمت طبقه ی پایین تر
آروم از راهرو ها می گذشتند بلاخره کجا می رفتند اگه اونها از موانع رد می شدن که دیگه کار تموم بود پس تلاششون چه فایده ای داشت!
کوک به داخل یکی از اتاق ها رفت که خوشبختانه پنجره نداشت و بهشون اشاره کرد که داخل بشن
سون رو که خواب بود داخل اتاق گذاشتند و برای برداشتن موانع بیرون رفتن
بعد از گذاشتن مقداری وسیله داخل اتاق پشت در نشستند
و با نگاه های سردرگم به طرفی نگاه می کردند
_هی لاهی
لاهی با نگاهی خیره بهش چشم دوخت تا حرفش رو بزنه
کوک سرش رو بالا آورد و به سقف نگاه کرد
_اولین کاری که بعد از خلاص شدن از اینجا می کنی چیه؟
با شنیدن صداش متفکرانه به دستاش نگاه کرد و ناخون هاش رو نوازش می کرد
_هوم خب اول سون رو به خانوادش می رسونم بعدم به کارم ادامه میدم
کوک خندید و کمی سرش رو کج کرد
_خوبه پس وقت فرار دارم
لاهی هم متقابلاً خندید
_یادم رفته بود تو مجرمی پس اول تو
ابرویی بالا انداخت و به قیافه درهم رفته کوک که نشون از خستگیش بود نگاه کرد
_ولی من اگه خلاص بشیم بلافاصله کاری رو می کنم که می خواستم بکنم
لاهی میدونست که کنجکاوی بیجا کوک رو آزرده می کنه پس چیزی نگفت
اما کوک واقعا میتونست بره!؟
در رو باز کردن که داخل بشن
لاهی درد زیادی رو در ناحیه شکم و کمرش حس کرد
دروغ!
وات د هل!
یعنی چی الان!واقعا الان وقت پر.یودی بود!
شانس ریدمانی
الان از کجا نوار می آورد!
پشت سر کوک داخل شد و با خودش فکر کرد شاید اون اتاق بیمار زن داشته باشه پس چک کردن کمد که اشکالی نداشت
در کمد رو باز کرد
وات!اینا چی بود این تو
_طرف واقعا ردی بوده
اون بازم یادش رفته بود که صداش رو کنترل کنه
کوک که داشت یخچال رو نگاه می کرد
به سمتش برگشت
_برا چی؟
لاهی کنار کشید و منظره مقابلش رو نشون کوک داد
کوک با نگاه کردن به اون وسایل چیزی آشنا به نظرش خورد جلو رفت و با دیدن اون فندک مار افعی شاخدار متوجه هویت اون روانی شد
_خوشحالم که اون اینجا نی
فندک رو تو جیبش گذاشت
و به لاهی نگاه کرد
_مال خودمه
لاهی با چهره ای متعجب نگاش کرد
کوک به سمت سون روی تخت رفت و کنارش دراز کشید
_تو..تو اتاق دستمال هست
لب زد و به کوک که آرنج راستش رو زیر سرش گذاشت و با دست دیگش به طاقچه اشاره کرد نگاه کرد
لاهی به سمت اون دستمال ها رفت تمیز بودن
برشون داشت باید به دستشویی می رفت
این اتاق دستشوییش!
وات پر خون بود تهوع آور بود که تو این مکان بخواد کاری کنه
بیرون اومد و به سمت در رفت
_کجا میری؟
کوک با چشم بسته گفت و منتظر جواب موند
_بیرون
کوک چشماش رو باز کرد و با تعجب بهش زل زد
_تنها؟
لاهی دست به کمر ایستاد و با بی خیالی نگاش کرد
_هوم
کوک عصبانی بلند شد
۴.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.