part 8 asir dozdone daryaee(اسیر دزدان دریایی)
- وقتی اخم میکنی خواستنی تر میشی ا/ت ...
از زبان یونگی :
نمیدونم اثر مشروب بود یا چیز دیگه
اما نمیتونستم دستامو از ا/ت بردارم
از همون عصر که چشمم به اندامش افتاده بود رفته بود زیر پوستم و قابل دل کندن نبود
من آدمی نیستم که به ازدواج فک کنم
اما هر دقیقه که بیشتر کنار ا/ت میگذشت آتیشم بهش قوی تر میشد . اول فقط برای رو کم کنی اون حرفو زدم
اما همینطور که گذشت بیشتر مصمم شدم
یه اشراف زاده زیبا و باهوش، با پدر ثروتمند .
درسته از چشم هاش شیطنت میبارید اما من میتونستم رامش کنم .
سریع از بغلم جدا شد و وارد اتاق شد
بخاطر سرخی روی گونه هاش لبخند زدم و پشت سرش رفتم
پدرم با دیدنم گفت
- یونگی ... چه خوب که خودت اومدی
+ چطور پدر ؟
پدر به ا/ت نگاه کرد و گفت
- من این بانوی زیبا رو از رابرت آدامز برات خواستگاری کردم
ا/ت یهو خشکش زد
اما من با لبخند از کنارش رد شدم و رو صندلی کنار شومینه نشستم
- چه عالی ... چون منم بعد این معاشرت کوتاه با بانو ا/ت میخواستم این موضوع رو با شما مطرح کنم
رابرت آدامز به ا/ت ی خشک شده نگاه کرد و گفت
- نمیشینی دخترم ؟
ا/ت مثل ماهی بیرون افتاده از آب دهنش باز و بسته شد اما چیزی نگفت .
با حرکت سر پدرش اومد سمت منو رو تنها صندلی باقی مونده نشست .
از زبان ا/ت :
این نامردی بود
تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم
همیشه تا بحث خواستگاری می شد جوری غیبم میزد که پدر مجبور میشد یه جور خودش جواب منفی بده
حتی یه بار 3 روز نتونستن پیدام کنن
اما اصلا فکر نمیکردم اینوقت شب جدا حرف خواستگاری و ازدواج من باشه
با اخم پدر مجبور شدم رو تنها صندلی باقی مونده که نزدیک یونگی بود بشینم
با نشستنم پدر گفت
- من مین یون چول رو سالهاست میشناسم و تو خوبی و صداقتش هیچ شکی ندارم .
یونگی هم پسر همین مرد بزرگه ... برای همین موافقتم رو اعلام کردم و حالا تو باید جواب بدی ا/ت
با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم
- ما هنوز شناختی نداریم از هم برای این تصمیم مهم
در کمال ناباوری من یونگی گفت
- من به بانو ا/ت حق میدم بخوان با من بیشتر آشنا بشن
پدر و مین یون چول سر تکون دادن و مین یون چول گفت
- پس این یعنی بله ؟
لبخند مصنوعی زدم و چیزی نگفتم
یونگی بلند شد و رو به پدر گفت
- اجازه میدین با بانو ا/ت تو باغ قدم بزنیم و بیشتر آشنا شیم؟
پدر خندید و گفت
- الان فکر نمیکنین خیلی دیر وقت باشه
ها یون چول گفت
- درسته ، دیروقته اما چون ما فقط یکروز دیگه اینجا هستیم ... شاید بهتره بچه ها از این فرصت استفاده کنن
پدر بلند شد و گفت
- باشه ... اگه شما اینطور فکر میکنین من مخالفتی ندارم ...
فقط در محدوده چراغ ها باشین ... چون اینجا شب ها راهزن های زیادی داره
یونگی دستشو پیروزمندانه به طرفم گرفت ، برای اولین بار تو زندگیم غافل گیر شده بودم .هیچ راه فراری نداشتم . دستمو تو دستای بیش ازحد داغش گذاشتم و بلند شدم . بدون نگاه کردن به پدر با یونگی از اتاق رفتیم بیرون . از خونه خارج شدیم
و قدم زنان دور خونه حرکت کردیم که یونگی گفت...
ادمین : ادمینتونه و قولش 🤡🤝🏽 امروز دوتا پارت طولانی داشتیما حواستون هست؟ 😏💪🏾 راستی پارت بعد اسما ته 🫡
از زبان یونگی :
نمیدونم اثر مشروب بود یا چیز دیگه
اما نمیتونستم دستامو از ا/ت بردارم
از همون عصر که چشمم به اندامش افتاده بود رفته بود زیر پوستم و قابل دل کندن نبود
من آدمی نیستم که به ازدواج فک کنم
اما هر دقیقه که بیشتر کنار ا/ت میگذشت آتیشم بهش قوی تر میشد . اول فقط برای رو کم کنی اون حرفو زدم
اما همینطور که گذشت بیشتر مصمم شدم
یه اشراف زاده زیبا و باهوش، با پدر ثروتمند .
درسته از چشم هاش شیطنت میبارید اما من میتونستم رامش کنم .
سریع از بغلم جدا شد و وارد اتاق شد
بخاطر سرخی روی گونه هاش لبخند زدم و پشت سرش رفتم
پدرم با دیدنم گفت
- یونگی ... چه خوب که خودت اومدی
+ چطور پدر ؟
پدر به ا/ت نگاه کرد و گفت
- من این بانوی زیبا رو از رابرت آدامز برات خواستگاری کردم
ا/ت یهو خشکش زد
اما من با لبخند از کنارش رد شدم و رو صندلی کنار شومینه نشستم
- چه عالی ... چون منم بعد این معاشرت کوتاه با بانو ا/ت میخواستم این موضوع رو با شما مطرح کنم
رابرت آدامز به ا/ت ی خشک شده نگاه کرد و گفت
- نمیشینی دخترم ؟
ا/ت مثل ماهی بیرون افتاده از آب دهنش باز و بسته شد اما چیزی نگفت .
با حرکت سر پدرش اومد سمت منو رو تنها صندلی باقی مونده نشست .
از زبان ا/ت :
این نامردی بود
تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم
همیشه تا بحث خواستگاری می شد جوری غیبم میزد که پدر مجبور میشد یه جور خودش جواب منفی بده
حتی یه بار 3 روز نتونستن پیدام کنن
اما اصلا فکر نمیکردم اینوقت شب جدا حرف خواستگاری و ازدواج من باشه
با اخم پدر مجبور شدم رو تنها صندلی باقی مونده که نزدیک یونگی بود بشینم
با نشستنم پدر گفت
- من مین یون چول رو سالهاست میشناسم و تو خوبی و صداقتش هیچ شکی ندارم .
یونگی هم پسر همین مرد بزرگه ... برای همین موافقتم رو اعلام کردم و حالا تو باید جواب بدی ا/ت
با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم
- ما هنوز شناختی نداریم از هم برای این تصمیم مهم
در کمال ناباوری من یونگی گفت
- من به بانو ا/ت حق میدم بخوان با من بیشتر آشنا بشن
پدر و مین یون چول سر تکون دادن و مین یون چول گفت
- پس این یعنی بله ؟
لبخند مصنوعی زدم و چیزی نگفتم
یونگی بلند شد و رو به پدر گفت
- اجازه میدین با بانو ا/ت تو باغ قدم بزنیم و بیشتر آشنا شیم؟
پدر خندید و گفت
- الان فکر نمیکنین خیلی دیر وقت باشه
ها یون چول گفت
- درسته ، دیروقته اما چون ما فقط یکروز دیگه اینجا هستیم ... شاید بهتره بچه ها از این فرصت استفاده کنن
پدر بلند شد و گفت
- باشه ... اگه شما اینطور فکر میکنین من مخالفتی ندارم ...
فقط در محدوده چراغ ها باشین ... چون اینجا شب ها راهزن های زیادی داره
یونگی دستشو پیروزمندانه به طرفم گرفت ، برای اولین بار تو زندگیم غافل گیر شده بودم .هیچ راه فراری نداشتم . دستمو تو دستای بیش ازحد داغش گذاشتم و بلند شدم . بدون نگاه کردن به پدر با یونگی از اتاق رفتیم بیرون . از خونه خارج شدیم
و قدم زنان دور خونه حرکت کردیم که یونگی گفت...
ادمین : ادمینتونه و قولش 🤡🤝🏽 امروز دوتا پارت طولانی داشتیما حواستون هست؟ 😏💪🏾 راستی پارت بعد اسما ته 🫡
۹.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.