رمان دریای چشمات
پارت ۱۶۹
خدا رو شکر اندازه ام بود.
وقتی کارم تموم شد سورن رو صدا زدم که اومد تو اتاق و با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت: بهتر از چیزی که فکر میکردم شد.
قدماش رو به سمت من کج کرد و نزدیکم شد.
آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: مامان خیلی تیزه و الان تو سالنه محبوریم نقش بازی کنیم الان.
چشام گرد شد و گفتم: باید چیکار کنیم؟
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: کاری که بقیه ی زوجا تو اینجور مواقع انجام میدن.
نگام رو از چشماش گرفتم و به دیوار انداختم.
بیشتر بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت: نظرت با یه بوسه چیه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمیشه یه کاری دیگه بکنی؟
سورن: جوری که معلوم نباشه نگاه کن مامان رو پشت در می بینی.
چیزی نگفتم که اومد نزدیک و لباش رو نزدیک لبام کرد.
ضربان قلبم تندتر از چیزی که فک میکردم میزد و هیچ راهی نداشتم.
پس تنها کاری که کردم این بود که چشمام رو ببندم و بزارم خودش موقعیت رو درست کنه.
هر چی صبر کردم خبری از سورن نبود.
چشمام رو باز کردم که دیدم فقط لباش رو آورده نزدیک جوری که اگه از دور ببینی فک میکنی مشغول بوسیدن همدیگه ایم.
نفس عمیقی کشیدم: سیمین خانم هنوز پشت دره؟
نگاه نامحسوسی انداخت و گفت: آره هنوز اونجاست.
بعد آروم گفت: میخوام بغلت کنم.
من: مجبوریم تا اینجا پیش بریم؟
سورن: اگه مامان شک کنه همه چی تمومه.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم.
دستاش رو دورم حلقه کرد و آروم بغلم کرد.
از شدت استرس نفس کشیدنم یادم رفته بود.
نمیدونم چقدر تو اون موقعیت بودیم که کنار کشید و گفت: مامان رفت بریم پایین.
سرم رو تکون دادم و از نگاه مستقیم بهش خودداری کردم.
الان به اندازه ای خجالت میکشیدم که فک کنم تا آخر عمرم نتونم تو چشماش نگاه کنم.
رفتیم پایین که نگاه های معنی دار سیمین خانم باعث شد بیشتر از قبل خجالت بکشم.
نگاهی به ساعت انداختم که ۱۰ رو نشون میداد دیگه وقت رفتن بود.
سورن حرف دلم رو زد و گفت: من باید برم دریا رو برسونم دیگه دیر وقته.
مامانش رو بهم گفت: شب نمیمونی؟
تند تند سرم رو تکون دادم و محترمانه درخواستش رو رد کردم.
همین مونده که شبم بمونم.
باباش هم خندید و گفت: اولین باره دوست دخترت رو میاری خونه پس کی قراره بریم خواستگاری؟
سورن نگاهی بهم انداخت و گفت: هر وقت خانوادش اجازه بدن.
چرا زمین دهنش رو باز نمیکرد تا من برم توش.
بلاخره خداحافظی کردیم و سورن منو رسوند.
توی راه ازش پرسیدم بعدش چی میشه که جواب داد: باید ببینیم جی پیش میاد.
مامانم خیلی خوشش اومده ازت و این یعنی اینکه دیگه مجبور نیستم با اون دختره ازدواج کنم ولی فک نکنم به این راحتی ها بتونم قانعشون کنم که ارتباطمون قطع شده.
من: خوب بعدش چی میشه؟
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: باید ببینیم چی پیش میاد.
وقتی رسیدیم بابت رسوندنم ازش تشکر کردم و بدون هیچ حرف اضافی ای خودمو رسوندم به خونه.
همه تو سالن منتظر من بودن و اولین نفر آیدا بود که بغلم کرد و گفت: بالاخره برگشتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: مگه سفر قندهار میخواستم برم؟
آرش نگاهی به لباسام انداخت و با اخم گفت: لباسایی که اول پوشیده بودی کو؟
خدا رو شکر اندازه ام بود.
وقتی کارم تموم شد سورن رو صدا زدم که اومد تو اتاق و با لبخند نگاهی بهم انداخت و گفت: بهتر از چیزی که فکر میکردم شد.
قدماش رو به سمت من کج کرد و نزدیکم شد.
آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: مامان خیلی تیزه و الان تو سالنه محبوریم نقش بازی کنیم الان.
چشام گرد شد و گفتم: باید چیکار کنیم؟
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: کاری که بقیه ی زوجا تو اینجور مواقع انجام میدن.
نگام رو از چشماش گرفتم و به دیوار انداختم.
بیشتر بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت: نظرت با یه بوسه چیه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نمیشه یه کاری دیگه بکنی؟
سورن: جوری که معلوم نباشه نگاه کن مامان رو پشت در می بینی.
چیزی نگفتم که اومد نزدیک و لباش رو نزدیک لبام کرد.
ضربان قلبم تندتر از چیزی که فک میکردم میزد و هیچ راهی نداشتم.
پس تنها کاری که کردم این بود که چشمام رو ببندم و بزارم خودش موقعیت رو درست کنه.
هر چی صبر کردم خبری از سورن نبود.
چشمام رو باز کردم که دیدم فقط لباش رو آورده نزدیک جوری که اگه از دور ببینی فک میکنی مشغول بوسیدن همدیگه ایم.
نفس عمیقی کشیدم: سیمین خانم هنوز پشت دره؟
نگاه نامحسوسی انداخت و گفت: آره هنوز اونجاست.
بعد آروم گفت: میخوام بغلت کنم.
من: مجبوریم تا اینجا پیش بریم؟
سورن: اگه مامان شک کنه همه چی تمومه.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم.
دستاش رو دورم حلقه کرد و آروم بغلم کرد.
از شدت استرس نفس کشیدنم یادم رفته بود.
نمیدونم چقدر تو اون موقعیت بودیم که کنار کشید و گفت: مامان رفت بریم پایین.
سرم رو تکون دادم و از نگاه مستقیم بهش خودداری کردم.
الان به اندازه ای خجالت میکشیدم که فک کنم تا آخر عمرم نتونم تو چشماش نگاه کنم.
رفتیم پایین که نگاه های معنی دار سیمین خانم باعث شد بیشتر از قبل خجالت بکشم.
نگاهی به ساعت انداختم که ۱۰ رو نشون میداد دیگه وقت رفتن بود.
سورن حرف دلم رو زد و گفت: من باید برم دریا رو برسونم دیگه دیر وقته.
مامانش رو بهم گفت: شب نمیمونی؟
تند تند سرم رو تکون دادم و محترمانه درخواستش رو رد کردم.
همین مونده که شبم بمونم.
باباش هم خندید و گفت: اولین باره دوست دخترت رو میاری خونه پس کی قراره بریم خواستگاری؟
سورن نگاهی بهم انداخت و گفت: هر وقت خانوادش اجازه بدن.
چرا زمین دهنش رو باز نمیکرد تا من برم توش.
بلاخره خداحافظی کردیم و سورن منو رسوند.
توی راه ازش پرسیدم بعدش چی میشه که جواب داد: باید ببینیم جی پیش میاد.
مامانم خیلی خوشش اومده ازت و این یعنی اینکه دیگه مجبور نیستم با اون دختره ازدواج کنم ولی فک نکنم به این راحتی ها بتونم قانعشون کنم که ارتباطمون قطع شده.
من: خوب بعدش چی میشه؟
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: باید ببینیم چی پیش میاد.
وقتی رسیدیم بابت رسوندنم ازش تشکر کردم و بدون هیچ حرف اضافی ای خودمو رسوندم به خونه.
همه تو سالن منتظر من بودن و اولین نفر آیدا بود که بغلم کرد و گفت: بالاخره برگشتی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: مگه سفر قندهار میخواستم برم؟
آرش نگاهی به لباسام انداخت و با اخم گفت: لباسایی که اول پوشیده بودی کو؟
۴۱.۳k
۰۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.