my alpha / الفای من
-هوی جندوکی
+جندوکی عمته
-باشه باشه خانم جنی کیم بیا بابا کارت داره
+بقران تهیونگ اخرش میکشمت
-وا مگه چکارت کردم؟
+خفه شو فقط برو
بی حرف پشت سر تهیونگ راه افتاد تا به میز غذا خوریشون رسیدن
+با من کار داشتی بابا؟
-اره دخترم بشین
خدمتکار صندلی غذا خوری رو عقب کشید و جنی روی اون نشست
-جنی تو باید با جئون جنکوک ازدواج کنی
جنی نگاه سردی به پدرش داد
+شوخی خوبی بود
-شوخی نبود
تهیونگ به حرف اومد
-بابا چی داری میگی؟جنی هنوز 23 سالشه ..از اونم بگذریم جنی با یه الفا ازدواج کنه؟شوخی میکنی دیگه
-تهیونگ تو دخالت نکن
+قبول نمیکنم
-نمیتونی..باید قبول کنی
+کاری رو بدون دلیل انجام نمیدم
-دلیل دارم واسش
جنی قاشقی که داشت باهاش غذا میخورد و سمت پدرش گرفت
+پس بگو
-همون طور که میدونی از همون 100 سال پیش وقتی که شاه الفا ها یعنی جوانگ یوپ ملکه ی امگا ها یعنی موگایانگ رو میکشه دو قبیله باهم جنگ دارن..ولی ازدواج شما میتونه سرنوشت رو عوض کنه
+نمیکنم ..ازدواج نمیکنم..به من چه؟مامان تو یه چیزی بگو
مادر جنی ادامه داد
-جنی این کار به نفع همس
جنی پوزخنده ای زد
+فقع همه؟نه فقط به نفع شماست
از روی میز غذا خوری بلند شد و سیع کرد بقضش رو قورت بده
-جنیبشین سر جات
بدون وجه به پدرش به سمت در اتاقش حرکت کرد
.........................................................
جونکوک به اتاق خواهرش حجوم اورد
-اونوقت توقع داری مندر بزنم؟
-رزی یه کار مهم بات دارم..
-چی شده باز
جونکوک رفت و روی تخت خواهرش نشست
-میشه بری با جنی حرف بزنی؟
رزی که روی میز ارایشش بود با حرف جونکوک از روی صندلی میز ارایشش افتاد
-عی دست و پا چلفتی
-خفه شو..چی گفتی؟برم با اون امگا حرف بزنم؟
-رزی لطفا ..میخام اونم از ازدواج راضی نباشه..
-گمشو خودت باهاش حرف بزن
-بنظرت منو ببینه چی میگه؟
-مثلا اگه منو ببینه خیلی خوشحال میشه؟
-رزی..
-تازشم به نظرت مامان و بابا اجازه میدن؟
-تو قبول کن من اونو یه کاریش میکنم
.................................................
شرط پارت بعد:
10 لایک
10 کامنت
+جندوکی عمته
-باشه باشه خانم جنی کیم بیا بابا کارت داره
+بقران تهیونگ اخرش میکشمت
-وا مگه چکارت کردم؟
+خفه شو فقط برو
بی حرف پشت سر تهیونگ راه افتاد تا به میز غذا خوریشون رسیدن
+با من کار داشتی بابا؟
-اره دخترم بشین
خدمتکار صندلی غذا خوری رو عقب کشید و جنی روی اون نشست
-جنی تو باید با جئون جنکوک ازدواج کنی
جنی نگاه سردی به پدرش داد
+شوخی خوبی بود
-شوخی نبود
تهیونگ به حرف اومد
-بابا چی داری میگی؟جنی هنوز 23 سالشه ..از اونم بگذریم جنی با یه الفا ازدواج کنه؟شوخی میکنی دیگه
-تهیونگ تو دخالت نکن
+قبول نمیکنم
-نمیتونی..باید قبول کنی
+کاری رو بدون دلیل انجام نمیدم
-دلیل دارم واسش
جنی قاشقی که داشت باهاش غذا میخورد و سمت پدرش گرفت
+پس بگو
-همون طور که میدونی از همون 100 سال پیش وقتی که شاه الفا ها یعنی جوانگ یوپ ملکه ی امگا ها یعنی موگایانگ رو میکشه دو قبیله باهم جنگ دارن..ولی ازدواج شما میتونه سرنوشت رو عوض کنه
+نمیکنم ..ازدواج نمیکنم..به من چه؟مامان تو یه چیزی بگو
مادر جنی ادامه داد
-جنی این کار به نفع همس
جنی پوزخنده ای زد
+فقع همه؟نه فقط به نفع شماست
از روی میز غذا خوری بلند شد و سیع کرد بقضش رو قورت بده
-جنیبشین سر جات
بدون وجه به پدرش به سمت در اتاقش حرکت کرد
.........................................................
جونکوک به اتاق خواهرش حجوم اورد
-اونوقت توقع داری مندر بزنم؟
-رزی یه کار مهم بات دارم..
-چی شده باز
جونکوک رفت و روی تخت خواهرش نشست
-میشه بری با جنی حرف بزنی؟
رزی که روی میز ارایشش بود با حرف جونکوک از روی صندلی میز ارایشش افتاد
-عی دست و پا چلفتی
-خفه شو..چی گفتی؟برم با اون امگا حرف بزنم؟
-رزی لطفا ..میخام اونم از ازدواج راضی نباشه..
-گمشو خودت باهاش حرف بزن
-بنظرت منو ببینه چی میگه؟
-مثلا اگه منو ببینه خیلی خوشحال میشه؟
-رزی..
-تازشم به نظرت مامان و بابا اجازه میدن؟
-تو قبول کن من اونو یه کاریش میکنم
.................................................
شرط پارت بعد:
10 لایک
10 کامنت
۶۰۹
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.