ارباب جذاب من
رمان: ارباب جذاب من
♡♡&♡♡
part 10
پرستار: قربان فک کنم نمیتونم خانم ا. ت رو زندع نگهداریم
یونگی: فقط یه تار مو ازش کم شه همتونو میکشم شوخی ندارم (جدی و داد)
دکتر: چخبرته اقا
[جونگکوک رفت یقشو گرفت و بلندش کرد]
ببین حروم*زادع اگه ا. ت سالم نیاد بیرون من تورو زندع نمیزارم هم تو هم خوانوادت حالا جرعت داری نوبش نکن
جیهوپ: هیونگ بزارم زمین
پرستار: دکترررررر کمککککککک(جیغ)
دکتر: بزارم زمین خانوم ا. ت دارع میمیرع
{جونگکوک گذاشتش زمین و دکتر با سرعت جت رفت}
نیم ساعت بعد
دکتر: اقایون ۲تا خبر دارم یکیش بدع یکیش خوب
یونگی: بگو زود
جیهوپ: اول خبر خوب بگو
جونگکوک: بنالللل دیگهههه
دکتر: خبر خوب اینکه زندن
جونگکوک و یونگی از خوشحالی همو بغل کردن و بوس کردن که یهو فهمیدن چیکار کردن جدا شدن و صورتاشون با حالت چندشاور پاک کردن
جیهوپ: خبر بد؟
جونگکوک و یونگی ساکت شدن
دکتر: خبر بد اینکه خانوم ا. ت بیماری مغز و اعصاب دارن و استرس و ترس و گریه و چیزای دیگه باعث لرزش دست و تشنج اون میشه پس باید حواستون باشه بهش
یونگی: چ.... چشم
دکتر: ممنون
جونگکوک: دکتر
دکتر: بله اقای جئون؟
جونگکوک: میشه ببینمشون؟
دکتر: فقط افراد نزدیک میتونن شما چ نسبتی باهاشون دارید؟
جونگکوک: شوهرشم
یونگی: چی میگی؟ اول من میرم چون برادرشم
جونگکوک: نخیر
یونگی: چرا باید تو بری من برادرشم
جونگکوک: اگه واقعا برادرشی وقتی بچه بود ولش نمیکردی پیشش میموندی تا ی زندگی خوب داشته باشه ن اینکه هروز کتک بخوره از دست ی لاشی(پدرناتنی ا.ت) تو اگه دوسش داشتی وقتی داشتی میرفتی اونم با خودت میبردی چون دخترع خودتم منظثرمو میفهمی تو نمیدونی من چ شباییو با فکرش صب کردم من یواشکی چند سال مراقبش بودم افرادمو میفرستادم با پدر انگلش قمار کنن تا بخرمش تا ازاد زندگی کنه ولی الان تو اومدی میگی اول من چون من برادرشم کدوم برادر حتی زنگم نمیزه به خواهرش
جیهوپ: جونگکوک شاعر میشود(زیر لب)
یونگی: ••••••••
ادامه ۱۶لایک💕🤍
ببخشید دیر شد یکی هکم کرده بود تو بله
♡♡&♡♡
part 10
پرستار: قربان فک کنم نمیتونم خانم ا. ت رو زندع نگهداریم
یونگی: فقط یه تار مو ازش کم شه همتونو میکشم شوخی ندارم (جدی و داد)
دکتر: چخبرته اقا
[جونگکوک رفت یقشو گرفت و بلندش کرد]
ببین حروم*زادع اگه ا. ت سالم نیاد بیرون من تورو زندع نمیزارم هم تو هم خوانوادت حالا جرعت داری نوبش نکن
جیهوپ: هیونگ بزارم زمین
پرستار: دکترررررر کمککککککک(جیغ)
دکتر: بزارم زمین خانوم ا. ت دارع میمیرع
{جونگکوک گذاشتش زمین و دکتر با سرعت جت رفت}
نیم ساعت بعد
دکتر: اقایون ۲تا خبر دارم یکیش بدع یکیش خوب
یونگی: بگو زود
جیهوپ: اول خبر خوب بگو
جونگکوک: بنالللل دیگهههه
دکتر: خبر خوب اینکه زندن
جونگکوک و یونگی از خوشحالی همو بغل کردن و بوس کردن که یهو فهمیدن چیکار کردن جدا شدن و صورتاشون با حالت چندشاور پاک کردن
جیهوپ: خبر بد؟
جونگکوک و یونگی ساکت شدن
دکتر: خبر بد اینکه خانوم ا. ت بیماری مغز و اعصاب دارن و استرس و ترس و گریه و چیزای دیگه باعث لرزش دست و تشنج اون میشه پس باید حواستون باشه بهش
یونگی: چ.... چشم
دکتر: ممنون
جونگکوک: دکتر
دکتر: بله اقای جئون؟
جونگکوک: میشه ببینمشون؟
دکتر: فقط افراد نزدیک میتونن شما چ نسبتی باهاشون دارید؟
جونگکوک: شوهرشم
یونگی: چی میگی؟ اول من میرم چون برادرشم
جونگکوک: نخیر
یونگی: چرا باید تو بری من برادرشم
جونگکوک: اگه واقعا برادرشی وقتی بچه بود ولش نمیکردی پیشش میموندی تا ی زندگی خوب داشته باشه ن اینکه هروز کتک بخوره از دست ی لاشی(پدرناتنی ا.ت) تو اگه دوسش داشتی وقتی داشتی میرفتی اونم با خودت میبردی چون دخترع خودتم منظثرمو میفهمی تو نمیدونی من چ شباییو با فکرش صب کردم من یواشکی چند سال مراقبش بودم افرادمو میفرستادم با پدر انگلش قمار کنن تا بخرمش تا ازاد زندگی کنه ولی الان تو اومدی میگی اول من چون من برادرشم کدوم برادر حتی زنگم نمیزه به خواهرش
جیهوپ: جونگکوک شاعر میشود(زیر لب)
یونگی: ••••••••
ادامه ۱۶لایک💕🤍
ببخشید دیر شد یکی هکم کرده بود تو بله
۲۳.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.