جنگل یوسانگ
#جنگل یوسانگ
#پارت ۳۱
قبل از رفتن برگشت و به لاهی نگاه کرد که سون رو در بغل گرفته و خوابیده بود اون دو موجود انگار کنار هم بیشتر براش ارزش پیدا می کردن
اما چرا!
پارچه ی تمیزی از روی تخت کنار اون اتاق برداشت و روی لاهی و سون انداخت به سمت ته رفت و با هم خارج شدن.
خب از راهروی دوم گذشته بودن باید توی پشت بام تیمارستان درگیر می شدند تا بقیه بتونن برن پایین
تا پشت بوم مشکلی نبود اما تماما همه جا خون بود پس ممکن بود حتی پشت بوم هم امن نباشه
_ته درو که باز کردم هر چی بود میرم سمتش تو فقط بلندگوی هشدار ساختمون رو از کنتر روشن کن
گفت و سریع درو باز کردن درسته تنها نبودن مهمون داشتن
دو آدم آلوده به سمتشون هجوم آوردند کوک جلو رفت و درگیر شد و ته با عجله به سمت کنتر رفت
باید سریع عمل می کرد
_یونگ!یونگ!
فریاد کشید و یونگ که خواب بود از جا پرید
_چیه؟
_بلندگوی هشدار کدومه؟
سریعا لب زد یونگ که میدونست خودش کمکی نمی کنه به سمت دکتر نام رفت
_هی دکی!
فریادش همه رو بیدار کرد خوب بود وقت رفتن بود
_چی..شده؟
_بلندگوی هشدار کنتر پشت بوم کدومه؟
بلافاصله گفت و دکتر نام گیج خواب هاج و واج فقط جوابش رو داد
_دکمه ی آبیه کنار سیم قرمز
یونگ تکرار کرد تا ته کارش رو انجام بده زمان سریع می گذشت زیاد سریع
_بلند شین باید آروم از دریچه فاضلاب بریم
لاهی که گیج بود به پارچه ی توی دستش نگاه کرد و با ندیدن کوک با نگرانی بلند شد
_بقیه..
_کوک و ته رفتن ما رو گذاشتن باید بریم
حرف لاهی رو قطع کرد و جواب داد
باپورش نمی شد اون کوک رو نشناخته بود یعنی واقعا حتی به فکر سونم نبود چقدر میتونست پست باشه آخه چرا؟!
هجوم اشک به چشم هاش رو نمی فهمید چرا بخاطر یه مافیا سنگدل باید گریه می کرد خودش جمع کرد وقت فکر به اون پسر بی وفا نبود و به بقیه برای رفتن کمک کرد
ته به محض زدن کلید گوش هایش رو گرفت صدای بلند لعنتیش گوش کر کن بود
هر دو با عجله به سمت در دوم رفتند و اون آدم ها هم به در می کوبیدند در چند لحظه دوام میآورد باید یه جا می رفتن
وارد راه پله ی مخفی شدن که لباس ته کشیده شد
اونا بهش رسیدن نه! الان نمی شد! نباید!
ته آلوده شد کوک سریع اون رو عقب کشید و به سمت اونها حمله ور شد و در رو بست و نگاهی به جسم غرق در خون بهترین دوستش انداخت
_کوک برو..لطفاً
چی! وات د هل!
دیگه نمیتونست دوستش رو رها کنه اون همچین چیزی رو نمیپذیرفت
_خفه شو یا با هم یا هیچکس
ته با صدایی لرزون دوباره ازش خواهش کرد
_مراقب بقیه..باش و..برو ..بخاطر دوستیمون..تو زنده بمون
هندل کردن اوضاع براش سخت بود عزیز ترین کیش رو رها می کرد و الفرار یا میموند و می مرد ؟
انتخابی سخت و لحظه ای برای کوک بود
...
#بی تی اس
#پارت ۳۱
قبل از رفتن برگشت و به لاهی نگاه کرد که سون رو در بغل گرفته و خوابیده بود اون دو موجود انگار کنار هم بیشتر براش ارزش پیدا می کردن
اما چرا!
پارچه ی تمیزی از روی تخت کنار اون اتاق برداشت و روی لاهی و سون انداخت به سمت ته رفت و با هم خارج شدن.
خب از راهروی دوم گذشته بودن باید توی پشت بام تیمارستان درگیر می شدند تا بقیه بتونن برن پایین
تا پشت بوم مشکلی نبود اما تماما همه جا خون بود پس ممکن بود حتی پشت بوم هم امن نباشه
_ته درو که باز کردم هر چی بود میرم سمتش تو فقط بلندگوی هشدار ساختمون رو از کنتر روشن کن
گفت و سریع درو باز کردن درسته تنها نبودن مهمون داشتن
دو آدم آلوده به سمتشون هجوم آوردند کوک جلو رفت و درگیر شد و ته با عجله به سمت کنتر رفت
باید سریع عمل می کرد
_یونگ!یونگ!
فریاد کشید و یونگ که خواب بود از جا پرید
_چیه؟
_بلندگوی هشدار کدومه؟
سریعا لب زد یونگ که میدونست خودش کمکی نمی کنه به سمت دکتر نام رفت
_هی دکی!
فریادش همه رو بیدار کرد خوب بود وقت رفتن بود
_چی..شده؟
_بلندگوی هشدار کنتر پشت بوم کدومه؟
بلافاصله گفت و دکتر نام گیج خواب هاج و واج فقط جوابش رو داد
_دکمه ی آبیه کنار سیم قرمز
یونگ تکرار کرد تا ته کارش رو انجام بده زمان سریع می گذشت زیاد سریع
_بلند شین باید آروم از دریچه فاضلاب بریم
لاهی که گیج بود به پارچه ی توی دستش نگاه کرد و با ندیدن کوک با نگرانی بلند شد
_بقیه..
_کوک و ته رفتن ما رو گذاشتن باید بریم
حرف لاهی رو قطع کرد و جواب داد
باپورش نمی شد اون کوک رو نشناخته بود یعنی واقعا حتی به فکر سونم نبود چقدر میتونست پست باشه آخه چرا؟!
هجوم اشک به چشم هاش رو نمی فهمید چرا بخاطر یه مافیا سنگدل باید گریه می کرد خودش جمع کرد وقت فکر به اون پسر بی وفا نبود و به بقیه برای رفتن کمک کرد
ته به محض زدن کلید گوش هایش رو گرفت صدای بلند لعنتیش گوش کر کن بود
هر دو با عجله به سمت در دوم رفتند و اون آدم ها هم به در می کوبیدند در چند لحظه دوام میآورد باید یه جا می رفتن
وارد راه پله ی مخفی شدن که لباس ته کشیده شد
اونا بهش رسیدن نه! الان نمی شد! نباید!
ته آلوده شد کوک سریع اون رو عقب کشید و به سمت اونها حمله ور شد و در رو بست و نگاهی به جسم غرق در خون بهترین دوستش انداخت
_کوک برو..لطفاً
چی! وات د هل!
دیگه نمیتونست دوستش رو رها کنه اون همچین چیزی رو نمیپذیرفت
_خفه شو یا با هم یا هیچکس
ته با صدایی لرزون دوباره ازش خواهش کرد
_مراقب بقیه..باش و..برو ..بخاطر دوستیمون..تو زنده بمون
هندل کردن اوضاع براش سخت بود عزیز ترین کیش رو رها می کرد و الفرار یا میموند و می مرد ؟
انتخابی سخت و لحظه ای برای کوک بود
...
#بی تی اس
۴.۷k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.