فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۷
از زبان ا/ت
رفت عقب و گفت : قانع شدم عینکش رو زد و رفت پیشه لینا ، باهم رفتن
منم رفتم لباسام رو عوض کنم
بعده چند دقیقه رفتم پیششون خواهرم اومد سمتم و گفت : ا/ت ورا اینقدر دیر کردی گفتم : هیچی داشتم لباسام رو عوض میکردم همین
گفت : این روزا حالت یجوریه ها گفتم : انگار خودت هیچکاری نمیکنی فکر نکن نمیدونم چجوری به رییس تهیونگ نگاه میکنی ، چشمام رو ریز کردم و گفتم : حواسم بهت هست
نشستم غذام رو خوردم
بعده جمع و جور کردن وسایل ها همه وقتشون آزاد بود چون بعده یک ساعت اینا قرار بود بریم منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تا یه دوری توی جنگل بزنم
اصلا حواسم نبود دارم از بقیه دور میشم تا جایی که وقتی برگشتم پشتم کسی نبود.
به گوشیم نگاه کردم ساعت ۵ بود کم کم شب میشه دستام رو گذاشتم روی سرم و گفتم : حالا چه غلطی کنم آنتن هم نمیده
چند ساعته همینطور دارم میگردم ولی واقعا گم شدم انگار
هوا داره تاریک میشه
یعنی دنبالم میگردن یا همینجا ولم کردن رفتن
از زبان جونگ کوک
از بعد از ظهر ا/ت رو ندیدم زمان رفتن بود که خواهره ا/ت اومد و گفت : رییس ببخشید ولی نمیتونیم بریم گفتم : چرا
گفت : خواهرم نیست... یعنی رفته بود قدم بزنه اما یک ساعت گذشته و نیومده احتمالا گم شده باید دنبالش بگردیم همه رو جمع کردم و گفتم با چراغاشون دنبالش بگردن
از زبان ا/ت
دیگه کم کم داشتم گریه میکردم خیلی ترسناک بود بلند داد زدم و گفتم : کسی اینجا نیست
که یهو یه صدایی اومد داشت منو صدا میکرد بلند گفتم : من اینجام
صداش شبیه جونگ کوک بود آره خودشه
گفتم : جونگ کوک...نجاتم بده گفت : ا/ت... همینطور صدام کن تا با صدات پیدات کنم
۳ بار بلند صداش زدم تا اینکه یه چراغ دیدم که داره بهم نزدیک میشه وقتی نزدیکم شد جونگ کوک بود بدو بدو رفتم و بغلش کردم اونم بغلم کرد اشکام در اومده بود ازش جدا شدم دستاش رو قاب کرد روی صورتم و گفت : خوبی چیزیت که نشده
گفتم : خوبم...چیزیم نیست
خنده کوتاهی کرد و گفت : تو داری گریه میکنی
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم شروع به گریه کردم سرم رو گذاشت روی سینش و گفت : آروم باش..من دیگه پیدات کردم چیزی نمیشه ازش جدا شدم و اشکام رو پاک کردم حالم خیلی خوب بود 🥲🙂
دستم رو گرفت و گفت : بیا برگردیم همه نگرانت هستن
بعده چند دقیقه به بقیه رسیدیم خواهرم اومد و محکم بغلم کرد گفت : ا/ت خیلی نگرانت بودم گفتم : نگران نباش خوبم
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
( فردا )
از زبان ا/ت
پشته میزم بودم که جیهو رو دیدم اومده بود شرکت داشت میرفت سمته اتاق جونگ کوک
خیلی کنجکاو بودم ببینم چی میشه
ولی چون دو روز دیگه یه مراسم هست باید روی طرح هاش کار کنم
بعده چند دقیقه جیهو از اتاق با جونگ کوک در اومدن باهم رفتن فوراً رفتم سمته جونگسان...
رفت عقب و گفت : قانع شدم عینکش رو زد و رفت پیشه لینا ، باهم رفتن
منم رفتم لباسام رو عوض کنم
بعده چند دقیقه رفتم پیششون خواهرم اومد سمتم و گفت : ا/ت ورا اینقدر دیر کردی گفتم : هیچی داشتم لباسام رو عوض میکردم همین
گفت : این روزا حالت یجوریه ها گفتم : انگار خودت هیچکاری نمیکنی فکر نکن نمیدونم چجوری به رییس تهیونگ نگاه میکنی ، چشمام رو ریز کردم و گفتم : حواسم بهت هست
نشستم غذام رو خوردم
بعده جمع و جور کردن وسایل ها همه وقتشون آزاد بود چون بعده یک ساعت اینا قرار بود بریم منم از فرصت استفاده کردم و رفتم تا یه دوری توی جنگل بزنم
اصلا حواسم نبود دارم از بقیه دور میشم تا جایی که وقتی برگشتم پشتم کسی نبود.
به گوشیم نگاه کردم ساعت ۵ بود کم کم شب میشه دستام رو گذاشتم روی سرم و گفتم : حالا چه غلطی کنم آنتن هم نمیده
چند ساعته همینطور دارم میگردم ولی واقعا گم شدم انگار
هوا داره تاریک میشه
یعنی دنبالم میگردن یا همینجا ولم کردن رفتن
از زبان جونگ کوک
از بعد از ظهر ا/ت رو ندیدم زمان رفتن بود که خواهره ا/ت اومد و گفت : رییس ببخشید ولی نمیتونیم بریم گفتم : چرا
گفت : خواهرم نیست... یعنی رفته بود قدم بزنه اما یک ساعت گذشته و نیومده احتمالا گم شده باید دنبالش بگردیم همه رو جمع کردم و گفتم با چراغاشون دنبالش بگردن
از زبان ا/ت
دیگه کم کم داشتم گریه میکردم خیلی ترسناک بود بلند داد زدم و گفتم : کسی اینجا نیست
که یهو یه صدایی اومد داشت منو صدا میکرد بلند گفتم : من اینجام
صداش شبیه جونگ کوک بود آره خودشه
گفتم : جونگ کوک...نجاتم بده گفت : ا/ت... همینطور صدام کن تا با صدات پیدات کنم
۳ بار بلند صداش زدم تا اینکه یه چراغ دیدم که داره بهم نزدیک میشه وقتی نزدیکم شد جونگ کوک بود بدو بدو رفتم و بغلش کردم اونم بغلم کرد اشکام در اومده بود ازش جدا شدم دستاش رو قاب کرد روی صورتم و گفت : خوبی چیزیت که نشده
گفتم : خوبم...چیزیم نیست
خنده کوتاهی کرد و گفت : تو داری گریه میکنی
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم شروع به گریه کردم سرم رو گذاشت روی سینش و گفت : آروم باش..من دیگه پیدات کردم چیزی نمیشه ازش جدا شدم و اشکام رو پاک کردم حالم خیلی خوب بود 🥲🙂
دستم رو گرفت و گفت : بیا برگردیم همه نگرانت هستن
بعده چند دقیقه به بقیه رسیدیم خواهرم اومد و محکم بغلم کرد گفت : ا/ت خیلی نگرانت بودم گفتم : نگران نباش خوبم
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
( فردا )
از زبان ا/ت
پشته میزم بودم که جیهو رو دیدم اومده بود شرکت داشت میرفت سمته اتاق جونگ کوک
خیلی کنجکاو بودم ببینم چی میشه
ولی چون دو روز دیگه یه مراسم هست باید روی طرح هاش کار کنم
بعده چند دقیقه جیهو از اتاق با جونگ کوک در اومدن باهم رفتن فوراً رفتم سمته جونگسان...
۱۶۰.۱k
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.