ارباب و برده...پارت۴۰
🍷ارباب و برده🍷
پارت_40
کوک: تو دراز بکش من چراغ ها رو خاموش میکنم....
ا/ت:باشه..
ویو ا/ت : رو تخت دراز کشیدم و چشامو بستم و کوک چراغ هارو خاموش کرد و اومد کنارم رو تخت .... منو تو بغلش کشید ...
چون فقط یه تاب تو تنم بود بدن عجله ایش رو کاملا حس میکردم....!
ا/ت: ددی نمیشه یه چیزی بپوشی؟
کوک:چرا ؟ نکنه تحریک میشی؟؟!.
ا/ت: نه بابا فقط یکم اذیت میشم...
کوک: با لباس خوابم نمیبره....
ا/ت:بش ...
کوک:اینطوری حرف نزن...
ا/ت: چجوری ددی؟!.
کوک:سرد ...
ا/ت:باشه ددی ببخشید...
کوک :بخواب بیب....
ا/ت:باشه...
ویو کوک: تو بغلم کم کم خوابش برد.... بدنش حسی بهم میداد که تا بهحال بدن هیچ دختری همچین حسی رو بهم نداده بود...
نمیدونم...آرامش بود یا ... حس خونه رو میداد ... اما!.
قشنگ بود... هم خودش و هم کاراش و هم حسی که بهم میداد!
کم کم خوابم برد...
ویو کوک صبح ساعت ۱۱ و نیم :
چشمامو باز کردم دیدم ا/ت خیلی کیوت خوابیده....
همینطوری بهش زل زدم و فقط بهش فکر میکردم...که....
کم کم چشم هاشو باز کرد....
..
{پایان}
پارت_40
کوک: تو دراز بکش من چراغ ها رو خاموش میکنم....
ا/ت:باشه..
ویو ا/ت : رو تخت دراز کشیدم و چشامو بستم و کوک چراغ هارو خاموش کرد و اومد کنارم رو تخت .... منو تو بغلش کشید ...
چون فقط یه تاب تو تنم بود بدن عجله ایش رو کاملا حس میکردم....!
ا/ت: ددی نمیشه یه چیزی بپوشی؟
کوک:چرا ؟ نکنه تحریک میشی؟؟!.
ا/ت: نه بابا فقط یکم اذیت میشم...
کوک: با لباس خوابم نمیبره....
ا/ت:بش ...
کوک:اینطوری حرف نزن...
ا/ت: چجوری ددی؟!.
کوک:سرد ...
ا/ت:باشه ددی ببخشید...
کوک :بخواب بیب....
ا/ت:باشه...
ویو کوک: تو بغلم کم کم خوابش برد.... بدنش حسی بهم میداد که تا بهحال بدن هیچ دختری همچین حسی رو بهم نداده بود...
نمیدونم...آرامش بود یا ... حس خونه رو میداد ... اما!.
قشنگ بود... هم خودش و هم کاراش و هم حسی که بهم میداد!
کم کم خوابم برد...
ویو کوک صبح ساعت ۱۱ و نیم :
چشمامو باز کردم دیدم ا/ت خیلی کیوت خوابیده....
همینطوری بهش زل زدم و فقط بهش فکر میکردم...که....
کم کم چشم هاشو باز کرد....
..
{پایان}
۴.۰k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.