سناریو... تکیو روینجرز... چرا رفتی م من هنوز میخوا ا مت هنوز بهت نیاز دارم بیا...وقتی ناراحتی عه قلبی میگیری و ضربان قلبت 10 تا میشه و داری میمیری...(مایکی)
سناریو... تکیو روینجرز... چرا رفتی م من هنوز میخوا ا مت هنوز بهت نیاز دارم بیا...
وقتی ناراحتی عه قلبی میگیری و ضربان قلبت...
10 تا میشه و داری میمیری...(مایکی)
هوم بزار چنتا دلیل بیارم که چرا ات داره جون میده
1ـــ مایکی کتکش زده
2ـــ مایکی بهش کم توجهی کرده
3ـــ............................
جای خالی عه سه رو چی پر میکنه؟
صادقانه بگم... بعد از درگیری عه تومان و والهالا و مرگ باجی... مایکی آسیب جدی دید
هم از لحاظ روحی و البته جسمی توری که ات نمیتونست تحمل کنه که مایکی که از جونش براش با ارزش تر بود به این حال افتاده!
مادر ات درمان گر بود و مشخصه که ات هم از مادرش یاد گرفته که چه تور یه درمان گر باشه و خودش میتونه از عشقش محافظت کنه
مایکی با بدن خونی در خونه رو میزنه*
ات درو باز میکنه... اول خوش حال میشه که مایکی برگشته خونه... شاید تنها دل خوشی عه ات مایکی باشه و مایکی ات ش دوست نداشته باشه؟ ممکنه؟ شایدم این عشق همیشه یه طرفه بوده و خواهد بود... کی میدونه؟ شایدم شازده کوچولو هیچ وقت عاشق نشه... ولی شازده کوچولو عاشق شد... مایکی چی از شازده کوچولو کم داره؟ قد کوتاه موهای طلایی... همیشه خندون... این کسیه که ات عاشقشه...
ات: مایکیی چییی شدهه چ... چرا اینطوری شدی....
مایکی: ات... کمکم کن..
و افتاد در آغوش گلش...
ولی ات بره شازده کوچولو عه این داستان
گل نبود... شاید بگین دوریاکی خب؟ ولی نه...
ات بره مایکی یه چیزی فراتر بود... حتی از تمام دنیا ولی اونا مایکی رو کشتن... تمام داراییش رو ازش گرفتن... ولی ات بود...
ات با تمام زورش مایکی رو به سمت اتاق برد و
آروم گذاشتش رو تخت... ات تونست مایکیش رو نجات بده ولی مایکی... قلبشو شکست.. .
ات: مایکی... مایکیی بیدار شو... لطفا بیدار شو
مایکی: ات... باجی... با با جی مرده...
ات تا میبینه مایکی گریش گرفته آروم سر مایکی رو میزاره رو سینه هاش طوری که یکم سر مایکی رو اورده جلو و گذاشته رو سینش
ات: مایکی... من پیشتم... باجی سان... الان تو بهشته... نگرانش نباش... میدونی مایکی پشت سر مرده نیاید گریه کرد چون روحش به آرامش نمیرسه و دلش میخواد که بیشتر تو این دنیا بمونه
یه فرضیه هست که میگه وقتی یه انسان میمیره، روحش به این دنیا و بدن عادت کرده و چند روز تول میکشه که قبول کنه که دیگه وقت نداره و بدنش دیگه تحمل سختی و دشواری رو نداره و میره... آزاد میشه... قبول کردنش سخته ولی باید بپذیری... که مرده مردس چه بدنت سالم باشه چه تیکه تیکه...
مایکی ات رو حلش میده...
دکتر: شما همراه ا/ت ف/ت هستید؟
مایکی: ب بله بله حالش خوبه؟
دکتر: نه... متسفانه...
مایکی: میتونم.. ب.. ببینمش... اون کل دار نداره منه... اگه بره... دیگه نمیتونم شاد باشم...
دکتر: بله دنبالم بیاید...
مایکی بت دیدن بدن بی جون ات انگار یه خنجر به قلبش خورده... چشاش گرد شد و اشک تو چشمایی که دوست داشت کورشون کنه تا نتونه ببینه که تمام داراییش داره میمیره
جمع شد... به خودش هزار... میلیون... نه میلیارد بره توصیفش بهتره... به خودم لعنت فرستاد... شازده کوچولو با قدم هایی که به زور برمیداشت رفت سمت گلش... بازم میگم که ات بره شازده کوچولوش چیزی بالا تر از یه گل بود... شازده کوچولو نشست پیش گلش... دلش میخواست حباب هوا رو از روی لب های او بردارد اما اون حباب لعنتی نفس گل داستان بود... چه قم انگیز! چه لحظه عه حماسه ای!
قشنگه نه... گلی که داره فرار میکنه... شازده کوچولو دست گلش رو میگیره و میزاره رو گونه هاش... مایکی: دوریاکی من... نرو... هر کاری میکنی فقط منو تنها نزار خواهش میکنم
قول میدم ببشتر بهت اهمیت بدم قول م میدم... تو فقط ترکم نکن...
ات بت شینیدن کلمه دوریاکی خوشحال میشه
از کی بود که با این نام ختاب نشده بود...
و همون جا بود که ات قلبش رو به روی شازده کوچولو باز کرد...
شازده کوچولو تا متوجه شد که گلش داره جون میگیره...
شازده کوچولو برگشت به سیارکش...
یعنی گلش رو دید؟.
چه آهنگ قشنگی عه...
Dernière danse
و..
CradIea
وقتی ناراحتی عه قلبی میگیری و ضربان قلبت...
10 تا میشه و داری میمیری...(مایکی)
هوم بزار چنتا دلیل بیارم که چرا ات داره جون میده
1ـــ مایکی کتکش زده
2ـــ مایکی بهش کم توجهی کرده
3ـــ............................
جای خالی عه سه رو چی پر میکنه؟
صادقانه بگم... بعد از درگیری عه تومان و والهالا و مرگ باجی... مایکی آسیب جدی دید
هم از لحاظ روحی و البته جسمی توری که ات نمیتونست تحمل کنه که مایکی که از جونش براش با ارزش تر بود به این حال افتاده!
مادر ات درمان گر بود و مشخصه که ات هم از مادرش یاد گرفته که چه تور یه درمان گر باشه و خودش میتونه از عشقش محافظت کنه
مایکی با بدن خونی در خونه رو میزنه*
ات درو باز میکنه... اول خوش حال میشه که مایکی برگشته خونه... شاید تنها دل خوشی عه ات مایکی باشه و مایکی ات ش دوست نداشته باشه؟ ممکنه؟ شایدم این عشق همیشه یه طرفه بوده و خواهد بود... کی میدونه؟ شایدم شازده کوچولو هیچ وقت عاشق نشه... ولی شازده کوچولو عاشق شد... مایکی چی از شازده کوچولو کم داره؟ قد کوتاه موهای طلایی... همیشه خندون... این کسیه که ات عاشقشه...
ات: مایکیی چییی شدهه چ... چرا اینطوری شدی....
مایکی: ات... کمکم کن..
و افتاد در آغوش گلش...
ولی ات بره شازده کوچولو عه این داستان
گل نبود... شاید بگین دوریاکی خب؟ ولی نه...
ات بره مایکی یه چیزی فراتر بود... حتی از تمام دنیا ولی اونا مایکی رو کشتن... تمام داراییش رو ازش گرفتن... ولی ات بود...
ات با تمام زورش مایکی رو به سمت اتاق برد و
آروم گذاشتش رو تخت... ات تونست مایکیش رو نجات بده ولی مایکی... قلبشو شکست.. .
ات: مایکی... مایکیی بیدار شو... لطفا بیدار شو
مایکی: ات... باجی... با با جی مرده...
ات تا میبینه مایکی گریش گرفته آروم سر مایکی رو میزاره رو سینه هاش طوری که یکم سر مایکی رو اورده جلو و گذاشته رو سینش
ات: مایکی... من پیشتم... باجی سان... الان تو بهشته... نگرانش نباش... میدونی مایکی پشت سر مرده نیاید گریه کرد چون روحش به آرامش نمیرسه و دلش میخواد که بیشتر تو این دنیا بمونه
یه فرضیه هست که میگه وقتی یه انسان میمیره، روحش به این دنیا و بدن عادت کرده و چند روز تول میکشه که قبول کنه که دیگه وقت نداره و بدنش دیگه تحمل سختی و دشواری رو نداره و میره... آزاد میشه... قبول کردنش سخته ولی باید بپذیری... که مرده مردس چه بدنت سالم باشه چه تیکه تیکه...
مایکی ات رو حلش میده...
دکتر: شما همراه ا/ت ف/ت هستید؟
مایکی: ب بله بله حالش خوبه؟
دکتر: نه... متسفانه...
مایکی: میتونم.. ب.. ببینمش... اون کل دار نداره منه... اگه بره... دیگه نمیتونم شاد باشم...
دکتر: بله دنبالم بیاید...
مایکی بت دیدن بدن بی جون ات انگار یه خنجر به قلبش خورده... چشاش گرد شد و اشک تو چشمایی که دوست داشت کورشون کنه تا نتونه ببینه که تمام داراییش داره میمیره
جمع شد... به خودش هزار... میلیون... نه میلیارد بره توصیفش بهتره... به خودم لعنت فرستاد... شازده کوچولو با قدم هایی که به زور برمیداشت رفت سمت گلش... بازم میگم که ات بره شازده کوچولوش چیزی بالا تر از یه گل بود... شازده کوچولو نشست پیش گلش... دلش میخواست حباب هوا رو از روی لب های او بردارد اما اون حباب لعنتی نفس گل داستان بود... چه قم انگیز! چه لحظه عه حماسه ای!
قشنگه نه... گلی که داره فرار میکنه... شازده کوچولو دست گلش رو میگیره و میزاره رو گونه هاش... مایکی: دوریاکی من... نرو... هر کاری میکنی فقط منو تنها نزار خواهش میکنم
قول میدم ببشتر بهت اهمیت بدم قول م میدم... تو فقط ترکم نکن...
ات بت شینیدن کلمه دوریاکی خوشحال میشه
از کی بود که با این نام ختاب نشده بود...
و همون جا بود که ات قلبش رو به روی شازده کوچولو باز کرد...
شازده کوچولو تا متوجه شد که گلش داره جون میگیره...
شازده کوچولو برگشت به سیارکش...
یعنی گلش رو دید؟.
چه آهنگ قشنگی عه...
Dernière danse
و..
CradIea
۸.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.