𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂¹⁴
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂¹⁴
سوار کشتی شدیم و وارد یه اتاق مخصوص من روی صندلی نشستم و به زمین خیره شدم کوک هم کنار من بود بهم زل زده بود و نگام میکرد....
کوک: رانندگی بلدی؟
ات: آره
کوک: یه ماشین برات میگیرم....دل و جرائت اسلحه برداشتن چی... داری؟
ات: اسلحه؟
کوک: آره
ات:---
کوک: بهت یاد میدم... از این به بعد تو یه مافیایی
ات: من.... نه
کوک: چی؟*داد*
ات:*سر پایین*هیچی
کوک: میخوام یه نفرو بکشی میتونی؟
ات:---
کوک: هی جواب بده*داد*
ات: نمیدونم....
ویو کوک
ترس از چشماش معلموم بود خیلی میترسه همش با دستاش ور میره.... اون... باید این کارا رو یاد بگیره.
کوک: عصر اینا میرسیم برای همین یه اتاق اونجا هس میتونی بری اونجا.
ات:*بلند میشه*ممنون
تشکر؟ چرا تشکر کرد؟
ویو ات
اوففف بالاخره یه نفس راحت کشیدم چند روز دیگه باید صبر کنم تا ولم کنه.... دریا خیلی ترسناکه... عمقش هم زیاده و معلوم نیست چه چیزایی اون زیرند.... من کلا تو زندگیم هیچ وقت نترسیدم... همش در حال ترسم از همه چی و همه کس....
یه تخت اونجا بودم رفتم و دراز کشیدم چشمام خمار بود اما خوابم نمیومد.... به پنجره کشتی نگاه کردم دور تا دورمون آب بود....نمیدونم... حوصلم سر رفته...دلم میخواد برم تو گوشی و برگرم.... اما گوشیم رو داغون کرد...
کشتی نسبتا قراضه بود و موقع حرکت صدا میداد... مدام به ماشینی که قرارع برام بخره فکر میکردم تصور.... من فقط تو سناریو های مغزم زندگی میکنم.... به ساعت نگاه کردم.... چه زود دو ساعت شد!
یعنی الان نزدیکا ژاپنیم؟
سوار کشتی شدیم و وارد یه اتاق مخصوص من روی صندلی نشستم و به زمین خیره شدم کوک هم کنار من بود بهم زل زده بود و نگام میکرد....
کوک: رانندگی بلدی؟
ات: آره
کوک: یه ماشین برات میگیرم....دل و جرائت اسلحه برداشتن چی... داری؟
ات: اسلحه؟
کوک: آره
ات:---
کوک: بهت یاد میدم... از این به بعد تو یه مافیایی
ات: من.... نه
کوک: چی؟*داد*
ات:*سر پایین*هیچی
کوک: میخوام یه نفرو بکشی میتونی؟
ات:---
کوک: هی جواب بده*داد*
ات: نمیدونم....
ویو کوک
ترس از چشماش معلموم بود خیلی میترسه همش با دستاش ور میره.... اون... باید این کارا رو یاد بگیره.
کوک: عصر اینا میرسیم برای همین یه اتاق اونجا هس میتونی بری اونجا.
ات:*بلند میشه*ممنون
تشکر؟ چرا تشکر کرد؟
ویو ات
اوففف بالاخره یه نفس راحت کشیدم چند روز دیگه باید صبر کنم تا ولم کنه.... دریا خیلی ترسناکه... عمقش هم زیاده و معلوم نیست چه چیزایی اون زیرند.... من کلا تو زندگیم هیچ وقت نترسیدم... همش در حال ترسم از همه چی و همه کس....
یه تخت اونجا بودم رفتم و دراز کشیدم چشمام خمار بود اما خوابم نمیومد.... به پنجره کشتی نگاه کردم دور تا دورمون آب بود....نمیدونم... حوصلم سر رفته...دلم میخواد برم تو گوشی و برگرم.... اما گوشیم رو داغون کرد...
کشتی نسبتا قراضه بود و موقع حرکت صدا میداد... مدام به ماشینی که قرارع برام بخره فکر میکردم تصور.... من فقط تو سناریو های مغزم زندگی میکنم.... به ساعت نگاه کردم.... چه زود دو ساعت شد!
یعنی الان نزدیکا ژاپنیم؟
۱۳.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.