پوزخندی زد و مشتی به صورتش زد که فلیکس روی زمین افتاد. سر
پوزخندی زد و مشتی به صورتش زد که فلیکس روی زمین افتاد. سرش محکم با گوشه ی میز برخورد کرد و لیوان روی میز توی سرش شکست.
با صدای شکستن لیوان سرش رو برگردوند و با با سر شکسته و غرق در خون فلیکس مواجه شد
انتظار نداشت انقدر جدی اتفاق بیوفته. میخواست خونسرد رد بشه و بره طبقه ی پایین ولی چرا نمیتونست؟ چرا دلش نمیخواست همونجا رهاش کنه؟
زمزمه کرد: لعنت بهت
و بعد دستش رو گرفت و بلندش کرد و به دکترش زنگ زد.
فلیکس گیج شده بود. دلیل رفتار های هیونجین رو نمیفهمید.
زمزمه کرد: مرتیکه سادیسمی، تکلیفش با خودش مشخص نیس
هیونجین شوکه سرش رو برگردوند
-الان به من گفتی سادیسمی؟
-خب راست میگم دیگه. اول میزنی کلمو میشکونی بعد زنگ میزنی دکتر؟
به قدری حرفاش منطقی بود که نتونست چیزی بگه و فقط منتظر موند تا دکتر بیاد
جونهی سریع به همراه دکتر وارد اتاق شد.
-شما حالتون خوبه؟
هیونجین جواب داد: من حالم خوبه ولی اون نه
نگاهی به فلیکس که داشت خون روی دستاش رو تمیز میکرد انداخت، با دیدنش قلبش ایستاد
هیونجین متوجه تغییر حالت چهره ی جونهی شد، کمی اخم کرد و گفت: چیشده؟
-عا..ه.هیچی..چ.چیزی نشده
فلیکس با شنيدن صدای اشنایی سرش رو بالا اورد از دیدن جونهی کمی شوکه شد. دکتر مشغول بخیه زدن سر فلیکس شد
هیونجین به وضوح متوجه تغییر رفتار فلیکس و جونهی شده بود و میدونست یه اتفاقی افتاده.
-جونهی دنبالم بیا
با اخمی که روی صورتش بود وارد تراس اتاق شد و پشت سرش جونهی هم وارد شد.
- بین تو و اون چه خبره؟
جونهی شوکه شد: بین ما چیزی ن..
صبرش تموم شد و تفنگ رو سمتش گرفت و گفت: به من دروغ نگو. بگو بینتون چه خبره؟
-سال اخر دبیرستان باهم همکلاسی بوديم. اولش فقط دوست صمیمی بودیم اما..بعدش من عاش...
هیونجین تفنگ رو از روی پیشونی جونهی برداشت و گفت: نمیخواد ادامه بدی. هنوزم باهم تو رابطه این؟
جونهی سرش رو پایین انداخت و گفت: من بهش خیانت کردم برای همین کات کردیم.
با صدای شکستن لیوان سرش رو برگردوند و با با سر شکسته و غرق در خون فلیکس مواجه شد
انتظار نداشت انقدر جدی اتفاق بیوفته. میخواست خونسرد رد بشه و بره طبقه ی پایین ولی چرا نمیتونست؟ چرا دلش نمیخواست همونجا رهاش کنه؟
زمزمه کرد: لعنت بهت
و بعد دستش رو گرفت و بلندش کرد و به دکترش زنگ زد.
فلیکس گیج شده بود. دلیل رفتار های هیونجین رو نمیفهمید.
زمزمه کرد: مرتیکه سادیسمی، تکلیفش با خودش مشخص نیس
هیونجین شوکه سرش رو برگردوند
-الان به من گفتی سادیسمی؟
-خب راست میگم دیگه. اول میزنی کلمو میشکونی بعد زنگ میزنی دکتر؟
به قدری حرفاش منطقی بود که نتونست چیزی بگه و فقط منتظر موند تا دکتر بیاد
جونهی سریع به همراه دکتر وارد اتاق شد.
-شما حالتون خوبه؟
هیونجین جواب داد: من حالم خوبه ولی اون نه
نگاهی به فلیکس که داشت خون روی دستاش رو تمیز میکرد انداخت، با دیدنش قلبش ایستاد
هیونجین متوجه تغییر حالت چهره ی جونهی شد، کمی اخم کرد و گفت: چیشده؟
-عا..ه.هیچی..چ.چیزی نشده
فلیکس با شنيدن صدای اشنایی سرش رو بالا اورد از دیدن جونهی کمی شوکه شد. دکتر مشغول بخیه زدن سر فلیکس شد
هیونجین به وضوح متوجه تغییر رفتار فلیکس و جونهی شده بود و میدونست یه اتفاقی افتاده.
-جونهی دنبالم بیا
با اخمی که روی صورتش بود وارد تراس اتاق شد و پشت سرش جونهی هم وارد شد.
- بین تو و اون چه خبره؟
جونهی شوکه شد: بین ما چیزی ن..
صبرش تموم شد و تفنگ رو سمتش گرفت و گفت: به من دروغ نگو. بگو بینتون چه خبره؟
-سال اخر دبیرستان باهم همکلاسی بوديم. اولش فقط دوست صمیمی بودیم اما..بعدش من عاش...
هیونجین تفنگ رو از روی پیشونی جونهی برداشت و گفت: نمیخواد ادامه بدی. هنوزم باهم تو رابطه این؟
جونهی سرش رو پایین انداخت و گفت: من بهش خیانت کردم برای همین کات کردیم.
۹۴۱
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.