رمان دست نوشته خودم اسم رمان: دختری که از آینده خبر داره

«پارت ششم »
بعد از دقایقی لوکاس بلاخره از حمام اومد بیرون
و لباس هایی برداشت و پوشید
من رو صدا کرد و گفت حالا میتونی بیای داخل
منم وارد اتاق شدم به ساعت روی دیوار نگاه کردم
ساعت ۱۲شب شده بود و من و لوکاس خوابمون میومد رو به لوکاس شدم و گفتم:
حالا چطوری بخوابیم
لوکاس به سمت کمد رفت تا بالش تو و پتویی پیدا کنه ولی چیزی پیدا نکرد
و گفت چیکار کنیم مجبوریم رو یک تخت بخوابیم
منم بهش گفتم: مشکلی نیست
دست ما که نیست حالا یک شب رو روی یک تخت میخوابیم
همین که لوکاس لامپ هارو خاموش کرد و به سمت تخت میومد آب دهنم رو
قورت دادم و بهش گفتم میشه چراغ خواب رو روشن کنی
لوکاسم به سمت چراغ خواب رفت و
چراغ رو روشن کرد
ما بغل دست هم دراز کشیدیم لوکاس یک بالشت وسطمون گذاشت
تا معذب نشیم
منم چون خیلیییییییییییی خسته بودم
زودی خوابم برد
توی خواب کل آیندم از جلو چشمانم گذشت
دیدم که در آینده منو لوکاس باهم ازدواج میکنیم و بچه دار میشیم
و در همین خونه اتفات خاصی برامون میوفته
صبح شده بود یهو از خواب پریدم
همین که چشمام رو باز کردم دیدم تمام این ها خواب بوده است

پایان

اگر از این رمان خوشتون اومده تو کامنتا بگید