اَبـرهای فروردین مـاه را دوست داشت؛ عادتش بود گوشه ی نامه
اَبـرهای فروردین مـاه را دوست داشت؛ عادتش بود گوشهی نامههایش یک اَبر کوچکِ آبی بِکشد.
در چشمهایش غنچهها از راز شکفتن حرف میزند و بوتههای یاس غزلی از حافظ زمزمه میکردند.
تنـش بوی نارنج میداد، انگـار که از سرزمینِ همیشه پاییزی آمده بود.
وقتی که میخندید، چکاوکهای قلبم به یکباره پرواز میکردند. دلخوش به او بودم، وطنم خندههایش بود و آغوشش خانهام.
من او را در خفا میپرستیدم ولی او آشکارا مرا میکشت.
در چشمهایش غنچهها از راز شکفتن حرف میزند و بوتههای یاس غزلی از حافظ زمزمه میکردند.
تنـش بوی نارنج میداد، انگـار که از سرزمینِ همیشه پاییزی آمده بود.
وقتی که میخندید، چکاوکهای قلبم به یکباره پرواز میکردند. دلخوش به او بودم، وطنم خندههایش بود و آغوشش خانهام.
من او را در خفا میپرستیدم ولی او آشکارا مرا میکشت.
۹۰۸
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.