part:⁴
part:⁴
my bodyguard☠️🔪
بابا تو اتاق کارش بود من رفتم اتاقم داشتم تو اینستا میچرخیدم که بابام اومد داخل
+سلام بابا جون
/سلام دخترم
+کاری داشتید
/اره،راستش میخواستم بگم من خوب نمیتونم ازت مراقبت کنمتو باید شوهر کنی
+چیییی،من دوست پسر دارم بابا نمیشه
/عه،خب عیب نداره ه با همون دوست پسرت ازدواج کن،فقط کیه؟!
+عصبی نشیا،اون هیونجینه
_چیییییی
+بخدا خیلی دوسش دارم
_حالا بذار باشه اصلا هرکاری میخوای بکن فقط میخواستم بگم من فردا شب ساعت ۷ میرم فرانسه برای چند سال دقیق نمیدونم
+چرا بابا میخوای تنهام بذاری من هیچی کی رو ندارم بعد توهم میخوای بری؟!*گریه
/دخترم گریه نکن*بغلش کرد
بابام رفت بیرون و منم نفهمیدم کی خوابم برد فردا تعطیله میتونم خوب بخوابم
ظهر ساعت ۲ بیدار شدم رفتم ناهار خوردم رفتم تو اتاق هیون که دیدم رو تخت دراز کشیده و ساعدش روی سرشه و منم رفتم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم
+بیبی دلم برات تنگ شده بود هیونجین کوچولوم
_منم همینطور
با چشماش داشت نگام میکرد
_یه سوال بپرسم
+بگو
_چشمات خیلی خوشگله،مشکیه
+چشمای من؟!مرسی ددی
_اوه تحریک شدم
+راستی بابام میخواد برای چند سال بره فرانسه و من باید با تو زندگی کنم
_عررررررررر واقعاااا وای خدا مرسی
+میخنده
شب شد بابام رو بدرقه کردیم تو فرودگاه
بعد من و هیون رفتیم کمی دور زدیم بعد رفتیم عمارت
+راستی هیون شغل دیگه چیه
_خب راستش من مافیا هستم
+وای واقعا من عاشق مافیا ها هستم راستی موتور دوست داری
_عاشقشم
+ولی منم بیبی
+میشه امشب پیشت بخوابم
_عاممم باشه
رفتیم شام خوردیم و بعد خوابیدیم
پشت هیون به من بود
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم
+چی شده قهری
_نه*با لحن بچگونه
+خوب بگو دیگه بیبی
محکم تر بغلش کردم
بعد اینوریش کردم دیدم داره گریه میکنه
+وایییی چرا گریه میکنی منم گریم میگیره ها
_ببخشید
محکم بغلش کردم
+من اینجام هرچی خواستی بهم بگو
بعد با دستم صورتشو قاب کردم و نگاش کردم
+انقدر کیوتی میخورمتا
بعد شروع کردم بوسیدن کل صورتش مثل بچه ها
گردنشم بوسیدم
_میخنده
+بالاخره خندیدی
_تو خیلی خوبی
☠️🔪
my bodyguard☠️🔪
بابا تو اتاق کارش بود من رفتم اتاقم داشتم تو اینستا میچرخیدم که بابام اومد داخل
+سلام بابا جون
/سلام دخترم
+کاری داشتید
/اره،راستش میخواستم بگم من خوب نمیتونم ازت مراقبت کنمتو باید شوهر کنی
+چیییی،من دوست پسر دارم بابا نمیشه
/عه،خب عیب نداره ه با همون دوست پسرت ازدواج کن،فقط کیه؟!
+عصبی نشیا،اون هیونجینه
_چیییییی
+بخدا خیلی دوسش دارم
_حالا بذار باشه اصلا هرکاری میخوای بکن فقط میخواستم بگم من فردا شب ساعت ۷ میرم فرانسه برای چند سال دقیق نمیدونم
+چرا بابا میخوای تنهام بذاری من هیچی کی رو ندارم بعد توهم میخوای بری؟!*گریه
/دخترم گریه نکن*بغلش کرد
بابام رفت بیرون و منم نفهمیدم کی خوابم برد فردا تعطیله میتونم خوب بخوابم
ظهر ساعت ۲ بیدار شدم رفتم ناهار خوردم رفتم تو اتاق هیون که دیدم رو تخت دراز کشیده و ساعدش روی سرشه و منم رفتم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم
+بیبی دلم برات تنگ شده بود هیونجین کوچولوم
_منم همینطور
با چشماش داشت نگام میکرد
_یه سوال بپرسم
+بگو
_چشمات خیلی خوشگله،مشکیه
+چشمای من؟!مرسی ددی
_اوه تحریک شدم
+راستی بابام میخواد برای چند سال بره فرانسه و من باید با تو زندگی کنم
_عررررررررر واقعاااا وای خدا مرسی
+میخنده
شب شد بابام رو بدرقه کردیم تو فرودگاه
بعد من و هیون رفتیم کمی دور زدیم بعد رفتیم عمارت
+راستی هیون شغل دیگه چیه
_خب راستش من مافیا هستم
+وای واقعا من عاشق مافیا ها هستم راستی موتور دوست داری
_عاشقشم
+ولی منم بیبی
+میشه امشب پیشت بخوابم
_عاممم باشه
رفتیم شام خوردیم و بعد خوابیدیم
پشت هیون به من بود
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم
+چی شده قهری
_نه*با لحن بچگونه
+خوب بگو دیگه بیبی
محکم تر بغلش کردم
بعد اینوریش کردم دیدم داره گریه میکنه
+وایییی چرا گریه میکنی منم گریم میگیره ها
_ببخشید
محکم بغلش کردم
+من اینجام هرچی خواستی بهم بگو
بعد با دستم صورتشو قاب کردم و نگاش کردم
+انقدر کیوتی میخورمتا
بعد شروع کردم بوسیدن کل صورتش مثل بچه ها
گردنشم بوسیدم
_میخنده
+بالاخره خندیدی
_تو خیلی خوبی
☠️🔪
۲.۵k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.