فیک جین قلعه سیاه
فیک جین قلعه سیاه
(پارت۲۱)
از زبان ات
از خواب پرید دیدم جین داره بهم نگاه میکنه گفت خوبی گفتم اره گفت ات باید استراحت کنی گفتم نه خوبم از جام بلند شدم یوری گفت ات افتادی روی زخمم خون ریزی کرده گفتم میزاشتی بیوفتم جین گفت خب پرتت کرد گفتم یوری تو استراحت کن از اونجایی که دیگه محافظ ندارم و محافظای اون خانوم هنوز زنده ان من امشبو بیدار میمونم جین گفت ات به دلیل اینکه انرژی تومصرف کردی باید استراحت کنی حالت بدتر میشه گفتم جین بعدن استراحت میکنم بیدار بودم یکی یکی رفتن خوابیدن توی بالکن نشسته بودمکه کل نمای حیاط دید داشت نشسته بودمو قهوه میخوردم جین اومد کنارم نشست گفتم نخوابیدی گفت نه خوابم نمیبره گفتم چرا دوروغ میگی ساعت ۳صبح چطور خوابت نبرده گفت باشه بابا خواب میمومد نگرانت بودم اومد ببینم حالت خوبه گفتم جین میتونم ازت یه چیزی بخوام گفت باشه گفتم میشه روپوشتو بدی بپوشم ببینم بهت میاد حدقل بمیرم با خیال روپوش بگور نرم گفت این چه حرفیه الانمیارم رفتم داخل پذیرایی پوشیدم جلویایینع وایساده بودم چقدر بهم میمومد جینگفت چقد باحال شدی گفتم باحال شدمولی حیف گفت چی حیف گفتمزندگیم جین گفت ات توی اینپنج سال چی گذشت گفتم بی خیال نمیخوام روی زندگیت تاثیر بذاره گفت ات زندگی من الانبهتر از تو نیستگفتم هست تو یه شب ۵۰ یا۶۰ نفرو نکشتی گفت ات من میخوام بدونم توی این پنج سال چه اتفاقی برات افتاده همچیوبهش گفتم وقتی داستان پنجساله زندگیم تموم شد که همه از خواب بلند شدن ساعتو نگاه کردم ساعت ۸ بود همه اومدن پا یین
(پارت۲۱)
از زبان ات
از خواب پرید دیدم جین داره بهم نگاه میکنه گفت خوبی گفتم اره گفت ات باید استراحت کنی گفتم نه خوبم از جام بلند شدم یوری گفت ات افتادی روی زخمم خون ریزی کرده گفتم میزاشتی بیوفتم جین گفت خب پرتت کرد گفتم یوری تو استراحت کن از اونجایی که دیگه محافظ ندارم و محافظای اون خانوم هنوز زنده ان من امشبو بیدار میمونم جین گفت ات به دلیل اینکه انرژی تومصرف کردی باید استراحت کنی حالت بدتر میشه گفتم جین بعدن استراحت میکنم بیدار بودم یکی یکی رفتن خوابیدن توی بالکن نشسته بودمکه کل نمای حیاط دید داشت نشسته بودمو قهوه میخوردم جین اومد کنارم نشست گفتم نخوابیدی گفت نه خوابم نمیبره گفتم چرا دوروغ میگی ساعت ۳صبح چطور خوابت نبرده گفت باشه بابا خواب میمومد نگرانت بودم اومد ببینم حالت خوبه گفتم جین میتونم ازت یه چیزی بخوام گفت باشه گفتم میشه روپوشتو بدی بپوشم ببینم بهت میاد حدقل بمیرم با خیال روپوش بگور نرم گفت این چه حرفیه الانمیارم رفتم داخل پذیرایی پوشیدم جلویایینع وایساده بودم چقدر بهم میمومد جینگفت چقد باحال شدی گفتم باحال شدمولی حیف گفت چی حیف گفتمزندگیم جین گفت ات توی اینپنج سال چی گذشت گفتم بی خیال نمیخوام روی زندگیت تاثیر بذاره گفت ات زندگی من الانبهتر از تو نیستگفتم هست تو یه شب ۵۰ یا۶۰ نفرو نکشتی گفت ات من میخوام بدونم توی این پنج سال چه اتفاقی برات افتاده همچیوبهش گفتم وقتی داستان پنجساله زندگیم تموم شد که همه از خواب بلند شدن ساعتو نگاه کردم ساعت ۸ بود همه اومدن پا یین
۳.۸k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.