راکون کچولو مو صورتی p37
من:چشمت شده کاسه خون معلومه داره میسوزه لطفاً سریع تر برو بشور شون
سرمو پایین گرفتم
ذهنم:من تمام مدت بهت دروغ میگفتم.. .
که دامیان گفت:چرا ناراحتی تو که نمیخواستی این اتفاق بیفته
دیگه نمیتونستم این جمعو تحمل کنم پس فقط از اونجا بلند شدمو خواستم از اتاق بیرون برم که یکی دستمو گرفت
دامیان:آنیا وایسا اصلا چیز مهمی نیست
ذهنم: مسئله این نیست.. .
من:میتونم کمی تنها باشم؟
دامیان:خب.. .
و دستمو ول کرد
منم سریعا از اونجا برون رفتم در رو بستم کنار در نشستم و به دیوار تکیه دادم
ذهنم: خیلی خستم.. .
سر اینکه ممکنه کسی ذهنم رو بخونه حتی بهش فکرم نکردم اما دیگه نمیتونم اینکه من دارم به همشون دروغ میگم بد جوری میره رو مخم من نمیخوام که دروغ بگم.. .
ای کاش حداقل تو اینجوری رفتار نمیکردی در هر صورت من نمیتونم دوستت بمونم.
*صدای باز شدن در
بکی:بلندشو گراز چت شد یهو
یه لبخند چرت زدمو بلند شدم
من:گراز خودتی
بکی:باش من گراز بلند شو بیا بریم بدون تو زیادی ساکت شده
من:باشه
و،رفتیم تو
بکی:آوردمش گراز رو
من:هوی
دامیان:بهتر شدی؟
من:آره ممنونم
دامیان:خوبه میاین حالا ادامه بازی رو بریم؟
من:اهوم
بازی رو شروع کردیم بعد 1 ساعت دیگه خسته شدیم و بقیه هم رفتن خونشون فقط بکی یکم بیشتر موند ولی اونم نیم ساعت بعد رفت.
حسابی خسته شده بودم.
واقعا نمیدونم که باید چکار کنم امیدوارم که هیچوقت بهشون وابسته نشم به هرحال من نمیتونم واسه همیشه باهاشون دوست بمونم از همون اولم حدفم این بود که با اونا دوست بشم تا بتونم ماموریت رو پیش ببرم اما اینا.. . حس میکنم که دیگه نمیتونم همینجوری بمونم
رفتم تو تختم و پتو رو کشیدم رو سرم
به هرحال از اونجایی که من سر اینکه ممکنه یکی دیگه هم مثل من بتونه ذهن بخونه تا جایی که میتونستم بهش فکر نکردم که همینم باعث شده بود فراموشش کنم
ولی خواهش میکنم شما دیگه اینقدر با من مهربون نباشید لطفا ، لطفا.. .
.
و چند دقیقه بعد نفهمیدم که کی خوابم برد.
صبح با صدای مامانم بیدار شدم
لباسامو پوشیدم و رفتم مدرسه دیگه نمیدونم دارم چکار میکنم.
چطوره بزاریم همینجوری بمونه و ببینیم چه اتفاقی میوفته؟ اما باید فاصله رو هم حفظ کنیم.
از اون روز به بعد به مدت ۵روز همه چی عادی بود تا اینکه روز پنجم وقتی که میخواستم برم مدرسه.. .
نویسنده:(پایان نزدیکه)
سرمو پایین گرفتم
ذهنم:من تمام مدت بهت دروغ میگفتم.. .
که دامیان گفت:چرا ناراحتی تو که نمیخواستی این اتفاق بیفته
دیگه نمیتونستم این جمعو تحمل کنم پس فقط از اونجا بلند شدمو خواستم از اتاق بیرون برم که یکی دستمو گرفت
دامیان:آنیا وایسا اصلا چیز مهمی نیست
ذهنم: مسئله این نیست.. .
من:میتونم کمی تنها باشم؟
دامیان:خب.. .
و دستمو ول کرد
منم سریعا از اونجا برون رفتم در رو بستم کنار در نشستم و به دیوار تکیه دادم
ذهنم: خیلی خستم.. .
سر اینکه ممکنه کسی ذهنم رو بخونه حتی بهش فکرم نکردم اما دیگه نمیتونم اینکه من دارم به همشون دروغ میگم بد جوری میره رو مخم من نمیخوام که دروغ بگم.. .
ای کاش حداقل تو اینجوری رفتار نمیکردی در هر صورت من نمیتونم دوستت بمونم.
*صدای باز شدن در
بکی:بلندشو گراز چت شد یهو
یه لبخند چرت زدمو بلند شدم
من:گراز خودتی
بکی:باش من گراز بلند شو بیا بریم بدون تو زیادی ساکت شده
من:باشه
و،رفتیم تو
بکی:آوردمش گراز رو
من:هوی
دامیان:بهتر شدی؟
من:آره ممنونم
دامیان:خوبه میاین حالا ادامه بازی رو بریم؟
من:اهوم
بازی رو شروع کردیم بعد 1 ساعت دیگه خسته شدیم و بقیه هم رفتن خونشون فقط بکی یکم بیشتر موند ولی اونم نیم ساعت بعد رفت.
حسابی خسته شده بودم.
واقعا نمیدونم که باید چکار کنم امیدوارم که هیچوقت بهشون وابسته نشم به هرحال من نمیتونم واسه همیشه باهاشون دوست بمونم از همون اولم حدفم این بود که با اونا دوست بشم تا بتونم ماموریت رو پیش ببرم اما اینا.. . حس میکنم که دیگه نمیتونم همینجوری بمونم
رفتم تو تختم و پتو رو کشیدم رو سرم
به هرحال از اونجایی که من سر اینکه ممکنه یکی دیگه هم مثل من بتونه ذهن بخونه تا جایی که میتونستم بهش فکر نکردم که همینم باعث شده بود فراموشش کنم
ولی خواهش میکنم شما دیگه اینقدر با من مهربون نباشید لطفا ، لطفا.. .
.
و چند دقیقه بعد نفهمیدم که کی خوابم برد.
صبح با صدای مامانم بیدار شدم
لباسامو پوشیدم و رفتم مدرسه دیگه نمیدونم دارم چکار میکنم.
چطوره بزاریم همینجوری بمونه و ببینیم چه اتفاقی میوفته؟ اما باید فاصله رو هم حفظ کنیم.
از اون روز به بعد به مدت ۵روز همه چی عادی بود تا اینکه روز پنجم وقتی که میخواستم برم مدرسه.. .
نویسنده:(پایان نزدیکه)
۳.۷k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.