رمان ترس عشق
چشمام رو باز کردم دیدم چند تا مرد گنده کنارم وایستادن
من خیلی ترسیده بودم و از اون مردا پرسیدم:《شما کی هستین؟؟؟َ!》
جواب دادن :《جناب آقای مین یونگی یا همون شوگا از ما خواستن تا مراقب شما باشیم》یک لحظه کپ کردم و با خودم گفتم:《چی!من چرا شوگا باید برای من بادیگارد گرفته باشه
نههه فکر هایی دیگه ای نکن اون عاشقت نیست فقط دلش برات سوخته 》
سه روز بعد.....
مرخصی گرفتم و تو راه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد
جواب دادم
تماس از طرف بیمارستان بود گفتن که سریع برگردم اونجا منم با تمام سرعت دویدم
رسیدم تو بیمارستان و به منشی گفتم:《چیشده چه اتفاقی افتاده》منشی جواب داد و گفت :《جناب مین یونگی از بی تی اس منتظرتونن》دیدم شوگا اونجا وایستاده یه لحظه حس کردم قلبم از جا دراومده
تا اینکه یکی از پرستارها رفت جلوی شوگا و گفت:《اوپااا اومدی دیدن منننن
دلم برات تنگ شده بود 》اینقدر هرسم گرفت که توی بیمارستان داد زدم و دویدم سمت دختره و موهاشو کشیدم انقد چنگش انداختم تا سوراخ شد
با اعصبانیت به شوگا نگاه کردم و شوگا همون لحظه به من خندید
ادامه دارد....
من خیلی ترسیده بودم و از اون مردا پرسیدم:《شما کی هستین؟؟؟َ!》
جواب دادن :《جناب آقای مین یونگی یا همون شوگا از ما خواستن تا مراقب شما باشیم》یک لحظه کپ کردم و با خودم گفتم:《چی!من چرا شوگا باید برای من بادیگارد گرفته باشه
نههه فکر هایی دیگه ای نکن اون عاشقت نیست فقط دلش برات سوخته 》
سه روز بعد.....
مرخصی گرفتم و تو راه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد
جواب دادم
تماس از طرف بیمارستان بود گفتن که سریع برگردم اونجا منم با تمام سرعت دویدم
رسیدم تو بیمارستان و به منشی گفتم:《چیشده چه اتفاقی افتاده》منشی جواب داد و گفت :《جناب مین یونگی از بی تی اس منتظرتونن》دیدم شوگا اونجا وایستاده یه لحظه حس کردم قلبم از جا دراومده
تا اینکه یکی از پرستارها رفت جلوی شوگا و گفت:《اوپااا اومدی دیدن منننن
دلم برات تنگ شده بود 》اینقدر هرسم گرفت که توی بیمارستان داد زدم و دویدم سمت دختره و موهاشو کشیدم انقد چنگش انداختم تا سوراخ شد
با اعصبانیت به شوگا نگاه کردم و شوگا همون لحظه به من خندید
ادامه دارد....
۲.۶k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.