رمان عشق کوچولو پارت ۴
کویو : فردا تولد فوکوزاوا هست گفتم بهتون خبر بدم 😆
موری : به به چه عالی بهترین وقت برای غافلگیر کردنش !
کویو : اما چطور؟
موری پوزخند شیطانی میزند *
کویو به بیرون میرود *
کویو : یعنی چی تو سرشه؟
هیتروتسو : شاید خیلی چیزا
کویو : واییی ترسیدم هیتروتسو سان 😨
هیتروتسو : شرمنده 🙋
کویو : راستی از کی اینجایی ؟
هیتروتسو : نترس حرفتون رو به کسی نمیگم :-)
کویو : یعنی همه چیزو ....
هیتروتسو : اره همه چیو شنیدم
کویو لبخند میزند و از آن منطقه دور میشود
در آژانس :
کیوکا چان !
کیوکا : تو کی هستی ؟
:نترس کس خاصی نیستم
آتسوشی : الان معلوم میشه 😡
و اون صدای ناشناس حواسش نبود و پاش لیز خورد و افتاد جلوی آتسوشی و کیوکا
(توجه کیوکا و آتسوشی در ماموریت هستند)
کیوکا و آتسوشی با تعجب به اون شخص نگاه میکنند *
آتسوشی : تو اینجا چیکار میکنی .... آکوتاگاوا
آکوتاگاوا : اومده بودم هوا خوری
آتسوشی : دروغ که نمیگی😠
آکوتاگاوا : ها راستی ببرنما مگه قرار نبود رییس تون از اینجا رد بشه
آتسوشی : نه ... من و کیوکا چان درحال ماموریتیم
آکوتاگاوا : امم آخه
آتسوشی : آخه چی ؟
آکوتاگاوا : هیچی
چویا درحال گشتن دنبال آکوتاگاوا بود که تو کوچه آتسوشی و کیوکا و آکوتاگاوا رو دید *
چویا : آکوتاگاوا اینجایی !
آکوتاگاوا : چیزی شده چویا سان
چویا : این دونفر اینجا چیکار میکنند ؟
آکوتاگاوا همه چیز را به چویا میگوید *
چویا : اهان که اینطور ، یعنی قرار نیست فوکوزاوا سان بیاد
آکوتاگاوا : نه
آتسوشی : چیکار رئیسون دارید
چویا : هیچی ها راستی مگه رئیسم بهت نگفته
آتسوشی : آها حالا یادم اومد ......
این داستان ادامه دارد ...
موری : به به چه عالی بهترین وقت برای غافلگیر کردنش !
کویو : اما چطور؟
موری پوزخند شیطانی میزند *
کویو به بیرون میرود *
کویو : یعنی چی تو سرشه؟
هیتروتسو : شاید خیلی چیزا
کویو : واییی ترسیدم هیتروتسو سان 😨
هیتروتسو : شرمنده 🙋
کویو : راستی از کی اینجایی ؟
هیتروتسو : نترس حرفتون رو به کسی نمیگم :-)
کویو : یعنی همه چیزو ....
هیتروتسو : اره همه چیو شنیدم
کویو لبخند میزند و از آن منطقه دور میشود
در آژانس :
کیوکا چان !
کیوکا : تو کی هستی ؟
:نترس کس خاصی نیستم
آتسوشی : الان معلوم میشه 😡
و اون صدای ناشناس حواسش نبود و پاش لیز خورد و افتاد جلوی آتسوشی و کیوکا
(توجه کیوکا و آتسوشی در ماموریت هستند)
کیوکا و آتسوشی با تعجب به اون شخص نگاه میکنند *
آتسوشی : تو اینجا چیکار میکنی .... آکوتاگاوا
آکوتاگاوا : اومده بودم هوا خوری
آتسوشی : دروغ که نمیگی😠
آکوتاگاوا : ها راستی ببرنما مگه قرار نبود رییس تون از اینجا رد بشه
آتسوشی : نه ... من و کیوکا چان درحال ماموریتیم
آکوتاگاوا : امم آخه
آتسوشی : آخه چی ؟
آکوتاگاوا : هیچی
چویا درحال گشتن دنبال آکوتاگاوا بود که تو کوچه آتسوشی و کیوکا و آکوتاگاوا رو دید *
چویا : آکوتاگاوا اینجایی !
آکوتاگاوا : چیزی شده چویا سان
چویا : این دونفر اینجا چیکار میکنند ؟
آکوتاگاوا همه چیز را به چویا میگوید *
چویا : اهان که اینطور ، یعنی قرار نیست فوکوزاوا سان بیاد
آکوتاگاوا : نه
آتسوشی : چیکار رئیسون دارید
چویا : هیچی ها راستی مگه رئیسم بهت نگفته
آتسوشی : آها حالا یادم اومد ......
این داستان ادامه دارد ...
۶۱۵
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.