عشق اجباری پارت ۱۶
عشق اجباری پارت ۱۶
هیونجین ؛ انقدر ینی نگاه کردنین؟ خوردی با نگاهت
میتونستم به خوبی حس کنم که گونه هام سرخ شدن
زود سرم رو برگردوندم و به دفترم نگاه کردم
رز:من..منظورت چیه ..
پوزوخندی زد که تونستم بشنوم ، و از سرجاش بلند شد
هیونجین: خودت خیلی خوب میدونی منظورمو
هوف بلندی کشیدم ، داشت به سمتم میومد نمیدونستم بع بدنش نگاه کنم یا صورتش ، به صندلی پشتم تکیه دادم که روبه روم وایستاد و خم شد هردو دستشو روی دسته های صندلی گذاشت و فاصله کمی بینمون وجود اومد ، به چشماش خیره شده بودم،حس خوبی بهم دست داده بود لب هاش رو از هم فاصله داد و گفت
هیونجین : هرطور شده نباید حسی به من پیدا بکنی!
ازم فاصله گرفت و بعد چراغ رو خاموش کرد،انتظار شنیدن این حرف رو نداشتم میتونستم هجوم اشک هام رو حس کنم ، چشم هام اشکی شده بودند و سعی میکردم پلکی نزنم تا اون اشک ها سرازیر نشن .. جوابی نداشتم بهش بگم از سرجام بلند شدم و به سمت تخت رفتم بدون اهمیت به اون دراز کشیدم و چشم هام رو بستم
با بالا پایین شدن تخت فهمیدم گه اونم دراز کشید ... البته که حالا اجازه رها شدن اشک هام رو داده بودم اما هیچ معنایی نداشت
اشک هام بدون هیچ صدایی داشتن سرازیر میشدن و نمیتونستم صدایی تولید کنم تا بلکه کسی متوجه گریه کردنام نشه ..
"چند روز بعد"
چند روز گذشته بود ، تونسته بودم با خانواده هوانگ سازگار بشم اما تا جایی که فهمیدم هردو عمه هیونجین و همینطور دختر عمه اش یونا انگار زیادی از من خوششون نمیومد ، صبح ها ساعت ۷ بیدار میشدم تا کار های خونه بهشون کمک کنم و ساعت ۱۰ هم باید میرفتم دانشگاه ، کارم سخت تر از قبل بود و تو این چند مدت علاقه ام نسبت به هیونجین زیاد شده بود ، اما اون همچنان باهام سرد رفتار میکنه اما قرار نیست بزارم این علاقه ام نسبت به اون زیادتر بشه
همچنان سر سفره غذا نشسته بودیم و منتظر بودیم سخنرانی پدر هیونجین که هر شب همچین سخرانی ای بخاطر غذا و تمامی چیز ها در خونه اش وجود داشت شکر گذاری میکرد،ماهم حرف های او رو تایید میکردیم و همراهش دعا میکردیم
هیونجین اجازه نمیداد زیاد با دختر عمه هاش ارتباط برقرار بکنم یا باهاشون دوست بشم در حد کمک به همدیگه،سلام و صبح بخیر هستم باهاشون علتشو هرچقد بپرسم نمیگه اما این رفتارش زیادی کنجکاوم میکنه که چرا نباید باهاشون صمیمی بشم ؟!
پ.ه؛ میتونیم غذارو بخوریم
هممون قاشق و چنگال هامون رو بر دست گرفتیم و شروع به خوردن شام کردیم چون هیونجین تنها پسر و همینطور تنها فرزند خانواده بود من هم زیادی برای آقا و خانم هوانگ عزیز بودم ، آقای هوانگ زیادی از پسرش ینی هیونجین استقبال میکرد و همیشه میخواست بهترین واسش باشه اما در انتخاب زن براش
هیونجین ؛ انقدر ینی نگاه کردنین؟ خوردی با نگاهت
میتونستم به خوبی حس کنم که گونه هام سرخ شدن
زود سرم رو برگردوندم و به دفترم نگاه کردم
رز:من..منظورت چیه ..
پوزوخندی زد که تونستم بشنوم ، و از سرجاش بلند شد
هیونجین: خودت خیلی خوب میدونی منظورمو
هوف بلندی کشیدم ، داشت به سمتم میومد نمیدونستم بع بدنش نگاه کنم یا صورتش ، به صندلی پشتم تکیه دادم که روبه روم وایستاد و خم شد هردو دستشو روی دسته های صندلی گذاشت و فاصله کمی بینمون وجود اومد ، به چشماش خیره شده بودم،حس خوبی بهم دست داده بود لب هاش رو از هم فاصله داد و گفت
هیونجین : هرطور شده نباید حسی به من پیدا بکنی!
ازم فاصله گرفت و بعد چراغ رو خاموش کرد،انتظار شنیدن این حرف رو نداشتم میتونستم هجوم اشک هام رو حس کنم ، چشم هام اشکی شده بودند و سعی میکردم پلکی نزنم تا اون اشک ها سرازیر نشن .. جوابی نداشتم بهش بگم از سرجام بلند شدم و به سمت تخت رفتم بدون اهمیت به اون دراز کشیدم و چشم هام رو بستم
با بالا پایین شدن تخت فهمیدم گه اونم دراز کشید ... البته که حالا اجازه رها شدن اشک هام رو داده بودم اما هیچ معنایی نداشت
اشک هام بدون هیچ صدایی داشتن سرازیر میشدن و نمیتونستم صدایی تولید کنم تا بلکه کسی متوجه گریه کردنام نشه ..
"چند روز بعد"
چند روز گذشته بود ، تونسته بودم با خانواده هوانگ سازگار بشم اما تا جایی که فهمیدم هردو عمه هیونجین و همینطور دختر عمه اش یونا انگار زیادی از من خوششون نمیومد ، صبح ها ساعت ۷ بیدار میشدم تا کار های خونه بهشون کمک کنم و ساعت ۱۰ هم باید میرفتم دانشگاه ، کارم سخت تر از قبل بود و تو این چند مدت علاقه ام نسبت به هیونجین زیاد شده بود ، اما اون همچنان باهام سرد رفتار میکنه اما قرار نیست بزارم این علاقه ام نسبت به اون زیادتر بشه
همچنان سر سفره غذا نشسته بودیم و منتظر بودیم سخنرانی پدر هیونجین که هر شب همچین سخرانی ای بخاطر غذا و تمامی چیز ها در خونه اش وجود داشت شکر گذاری میکرد،ماهم حرف های او رو تایید میکردیم و همراهش دعا میکردیم
هیونجین اجازه نمیداد زیاد با دختر عمه هاش ارتباط برقرار بکنم یا باهاشون دوست بشم در حد کمک به همدیگه،سلام و صبح بخیر هستم باهاشون علتشو هرچقد بپرسم نمیگه اما این رفتارش زیادی کنجکاوم میکنه که چرا نباید باهاشون صمیمی بشم ؟!
پ.ه؛ میتونیم غذارو بخوریم
هممون قاشق و چنگال هامون رو بر دست گرفتیم و شروع به خوردن شام کردیم چون هیونجین تنها پسر و همینطور تنها فرزند خانواده بود من هم زیادی برای آقا و خانم هوانگ عزیز بودم ، آقای هوانگ زیادی از پسرش ینی هیونجین استقبال میکرد و همیشه میخواست بهترین واسش باشه اما در انتخاب زن براش
۴.۹k
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.