دو پارتی فلیکس
it's the end of you:)
#استری_کیدز
#فلیکس
"ساعت دوازده ظهر، روز شنبه"
با کلافگی پرونده رو روی میز قرار داد و به سمت جسم کوچکی که ناامید روی مبل دفترش نشسته بود خیره شد
_من..
با قطع شدن حرفش توسط کلام بغض آلود دختر دردی رو توی قفسه سینه اش احساس میکرد
&قراره اینجوری بمونه؟! من کسی بودم که داغون شدم ولی حالا.. من هیولای این داستانم که پنج تا پسر جوونو اغوا کردم؟؟
یا دیدن اشک توی چشم هاش به سمتش قدم برداشت و دست های کوچکش رو درون دست های مردونهٔ خودش گرفت
_ببین ا.ت.. میدونی که توی این کشور قوانین چقدر مسخره اس مگه نه؟! یکم دیگه صبر کن.. بهت قول میدم حلش میکنیم
&نمیکنیم.هیچی رو حل نمیکنیم.. فقط بدترش میکنیم
شروع به گریه کرده بود، این دختر کوچولو زیادی ضربه خورده بود، فقط 13 سال داشت و قربانی یک پرونده سهمگین شده بود، پرونده ای که جز اون قربانی دیگه ای نداشت
_ا.ت.. لطفا.. من بهت قول دادم که درستش میکنم.. بهم اعتماد نداری ؟!
چشم های خیسش رو به چشمان مرد رو به روش دوخت و با لحن مگس واری زمزمه کرد
&دیگه ندارم
برای لحظه ای نفسش درون سینه اش حبس شد، مرد می خواست فرشته نجات دختر باشه، نه تنها نجاتش نداده بود بلکه حالا بخاطر افشاگری ها دخترک تنها موضوع داغ بین مردم بود
_ا.ت من.. من درستش میکنم
دخترک دست هاش رو بیرون کشید و با بلند شدنش کمی مرد رو به روش رو به عقب هل داد
&نمی تونی.. تو نمی تونی جناب لی فلیکس.. تو بهم قول دادی بیشتر از این اذیت نمیشم.. حالا با این دادگاه ها حتی دیگه راحت نمی تونم نفس بکشم.. تو گفتی حلش میکنی، گفتی حقمو میگیری، اما حالا من مجرمم.. منم که تهمت هر.زه بودن بهم خورده.. اما هیچکس اونارو مجازات نکرد.. چون منِ لعنتی دخترم.. چون من دخترم و حقی برای اعتراض ندارم.. دیگه پی این پرونده رو نگیر.. نمی خوام
کیفش رو از روی صندلی برداشت و درحالی که اشک هاش به سرعت سقوط میکردن تصمیم به ترک مرد بلوند رو به روش گرفت، فلیکس تا کمی به خودش آمد سریع بلند شد تا جلوش رو بگیره
_ا.ت.. این پرونده ها سخت میگذره.. اما مطمئن باش حقت رو میگیرم لطفا اینقدر زود ناامید نشو
قبل از خروجش از اون دفتر مینیمال برای بار آخر به سمت تنها فردی که اعتمادش رو جلب کرده بود برگشت و لب زد
&شش ماهه که همینو میگی.. دیگه تموم شد
با رفتنش صدای کوبیده شدن در به چارچوب فضا رو پر کرد، مرد دستی رو به موهاش کشید و پشت میزش رفت تا فکری برای این ماجرا بکنه، اما متاسفانه بین برگه های میزش، ناخواسته به خواب عمیقی فرو رفت
"ساعت هشت و نیم شب، روز شنبه"
#استری_کیدز
#فلیکس
"ساعت دوازده ظهر، روز شنبه"
با کلافگی پرونده رو روی میز قرار داد و به سمت جسم کوچکی که ناامید روی مبل دفترش نشسته بود خیره شد
_من..
با قطع شدن حرفش توسط کلام بغض آلود دختر دردی رو توی قفسه سینه اش احساس میکرد
&قراره اینجوری بمونه؟! من کسی بودم که داغون شدم ولی حالا.. من هیولای این داستانم که پنج تا پسر جوونو اغوا کردم؟؟
یا دیدن اشک توی چشم هاش به سمتش قدم برداشت و دست های کوچکش رو درون دست های مردونهٔ خودش گرفت
_ببین ا.ت.. میدونی که توی این کشور قوانین چقدر مسخره اس مگه نه؟! یکم دیگه صبر کن.. بهت قول میدم حلش میکنیم
&نمیکنیم.هیچی رو حل نمیکنیم.. فقط بدترش میکنیم
شروع به گریه کرده بود، این دختر کوچولو زیادی ضربه خورده بود، فقط 13 سال داشت و قربانی یک پرونده سهمگین شده بود، پرونده ای که جز اون قربانی دیگه ای نداشت
_ا.ت.. لطفا.. من بهت قول دادم که درستش میکنم.. بهم اعتماد نداری ؟!
چشم های خیسش رو به چشمان مرد رو به روش دوخت و با لحن مگس واری زمزمه کرد
&دیگه ندارم
برای لحظه ای نفسش درون سینه اش حبس شد، مرد می خواست فرشته نجات دختر باشه، نه تنها نجاتش نداده بود بلکه حالا بخاطر افشاگری ها دخترک تنها موضوع داغ بین مردم بود
_ا.ت من.. من درستش میکنم
دخترک دست هاش رو بیرون کشید و با بلند شدنش کمی مرد رو به روش رو به عقب هل داد
&نمی تونی.. تو نمی تونی جناب لی فلیکس.. تو بهم قول دادی بیشتر از این اذیت نمیشم.. حالا با این دادگاه ها حتی دیگه راحت نمی تونم نفس بکشم.. تو گفتی حلش میکنی، گفتی حقمو میگیری، اما حالا من مجرمم.. منم که تهمت هر.زه بودن بهم خورده.. اما هیچکس اونارو مجازات نکرد.. چون منِ لعنتی دخترم.. چون من دخترم و حقی برای اعتراض ندارم.. دیگه پی این پرونده رو نگیر.. نمی خوام
کیفش رو از روی صندلی برداشت و درحالی که اشک هاش به سرعت سقوط میکردن تصمیم به ترک مرد بلوند رو به روش گرفت، فلیکس تا کمی به خودش آمد سریع بلند شد تا جلوش رو بگیره
_ا.ت.. این پرونده ها سخت میگذره.. اما مطمئن باش حقت رو میگیرم لطفا اینقدر زود ناامید نشو
قبل از خروجش از اون دفتر مینیمال برای بار آخر به سمت تنها فردی که اعتمادش رو جلب کرده بود برگشت و لب زد
&شش ماهه که همینو میگی.. دیگه تموم شد
با رفتنش صدای کوبیده شدن در به چارچوب فضا رو پر کرد، مرد دستی رو به موهاش کشید و پشت میزش رفت تا فکری برای این ماجرا بکنه، اما متاسفانه بین برگه های میزش، ناخواسته به خواب عمیقی فرو رفت
"ساعت هشت و نیم شب، روز شنبه"
۶.۸k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.