گروگان عشق
پارت 15
.
.
.
+تهیونگ خیلی عصبی بود بهش گفتم مشکلی ندارم و ناراحت نیستم ولی اون انگار داغ کرده بود یه ذره قرمز شده بود عرق کرده بود
-حالم خوب نبود خیلی گرمم بود عرق کرده بود به تاجی تخت تکیه داده بودم انگار کنار بخاری نشسته بودم
*1 ساعت بعد *
+تهیونگ سرفه میکنه نگرانش شدم دستمو گذاشتم روی پیشونیش که... که دیدم تبش خیلی بالاس از توی کمد تب سنج رو برداشتم و گذاشتم روی پیشونیش روی 39 بود یه ذره دیگه بره بالا تشنج میکنه رفتم درو باز کنم که دیدم در قفله هرکاری کردم نشد رفتم سمت تهیونگ گفتم:تهیونگ کلید کجاست؟ گفت:برای چی؟ *اروم* گفتم:تهیونگ کلید ها کجاست؟ گفتم:برای چی نکنه میخوای از پیشم بری؟ *اروم* گفتم:چ.. چی میگی؟ *عصبی* بیخیالش شدم تمام کمد هارو گشتم نبود دست کردم توی جیب شلوارش که پیداش کردم خواستم برم که دستمو گرفت و انداختم روی خودش و سرمو روی شونش گذاشت گفت:نمیزارم بری*اروم* گفتم:ت.. ت... تهیونگ چی میگی تو داری توی تب میسوزی *بغض* بیشتر به خودش چسبوندم گفتم:تهیونگ الان میام یه لحظه ولم کن ولی اون ولم نکرد به زور ازش جدا شدم و درو باز کردم رفتم پایین دیدم به غیر از جیمین و کوک و جنا کسی دیگه ای نیست کوک گفت:ماوی چی شده؟ گفتم:جیمین تهیونگ تب کرده خیلی هم تب کرده جیمین گفت:باشه باشه اروم باش رفت بالا منم عرق کرده بودم خیلی حالم بد بود کوک اومد سمتم گفت:ماوی خوبی؟ نمیتونستم چیزی بگم که همه چی سیاه شد
کوک ویو:
ماوی هم عرق کرده بود رفتم سمتش که بیهوش شده براید استایل بغلش کردم و بردمش تو اتاقش گذاشتمش روی تخت و دستمو گذاشتم روی پیشونیش ولی خدارو شکر تب نکرده جیمین اومد بیرون همه چیو بهش گفتم رفت داخل اتاق منم پشت در وایسادم که اومد بیرون گفتم:خب؟ گفت:چیزی نیست فقط خیلی ترسیده بهش ارام بخش زدم گفتم:ای هیونگ چقدر خوبه تو دکتری گفت:هه همون رفتیم پایین
*2 ساعت بعد*
-بیدار شدم حالم بهتر بود انگار خوب شدم یاد ماوی افتادم که با عجله رفت افتادم نکنه واقعا رفته سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقش دیدم خوابیده یه نفس راحتی کشیدم و رفتم پایین کوک اومد سمتم گفت:هیونگ خوبی؟ گفتم:اره ماوی اون چی؟ گفت:ماوی خب راستش اممم گفتم:ماوی چی؟ گفت:خب بیا بشین بهت بگم رفتیم نشستیم گفت:امم هیونگ تو که حالت بد شد ماوی از اتاق سریع اومد پایین نفس نفس میزد و گفت تو حالت بد بود خیلی نگرانت بود و ترسیده که بیهوش شد گفتم:خب حالا چی*ترس* مادر گفت:اه پسرم جیمین بهش ارام بخش زده... مثلا توهم تب کردی ها یکمم به فکر خودت باش مگه اون دختر چیه که انقدر نگرانشی گفتم:مادر اون تمام چیزیه که دارم گفت:اصلا این همه تو بهش اهمیت میدی اون میده؟ اصلا از کجا معلوم اونم تورو دوست داشته باشه؟ کوک گفت:مادر لطفا بس کن گفتم:نه کوک بزار بگم مادر... ماوی چه منو دوست داشته چه نداشته باشه من اون خیلی دوست دارم جوری که نمیتونم بدون اون نفس بکشم... مادر لطفا انقدر ماوی رو بد نکن اون خیلی زخم دیده هم از نظر جسمی هم از نظر روحی بلند شدم و رفتم بالا
.
.
.
+تهیونگ خیلی عصبی بود بهش گفتم مشکلی ندارم و ناراحت نیستم ولی اون انگار داغ کرده بود یه ذره قرمز شده بود عرق کرده بود
-حالم خوب نبود خیلی گرمم بود عرق کرده بود به تاجی تخت تکیه داده بودم انگار کنار بخاری نشسته بودم
*1 ساعت بعد *
+تهیونگ سرفه میکنه نگرانش شدم دستمو گذاشتم روی پیشونیش که... که دیدم تبش خیلی بالاس از توی کمد تب سنج رو برداشتم و گذاشتم روی پیشونیش روی 39 بود یه ذره دیگه بره بالا تشنج میکنه رفتم درو باز کنم که دیدم در قفله هرکاری کردم نشد رفتم سمت تهیونگ گفتم:تهیونگ کلید کجاست؟ گفت:برای چی؟ *اروم* گفتم:تهیونگ کلید ها کجاست؟ گفتم:برای چی نکنه میخوای از پیشم بری؟ *اروم* گفتم:چ.. چی میگی؟ *عصبی* بیخیالش شدم تمام کمد هارو گشتم نبود دست کردم توی جیب شلوارش که پیداش کردم خواستم برم که دستمو گرفت و انداختم روی خودش و سرمو روی شونش گذاشت گفت:نمیزارم بری*اروم* گفتم:ت.. ت... تهیونگ چی میگی تو داری توی تب میسوزی *بغض* بیشتر به خودش چسبوندم گفتم:تهیونگ الان میام یه لحظه ولم کن ولی اون ولم نکرد به زور ازش جدا شدم و درو باز کردم رفتم پایین دیدم به غیر از جیمین و کوک و جنا کسی دیگه ای نیست کوک گفت:ماوی چی شده؟ گفتم:جیمین تهیونگ تب کرده خیلی هم تب کرده جیمین گفت:باشه باشه اروم باش رفت بالا منم عرق کرده بودم خیلی حالم بد بود کوک اومد سمتم گفت:ماوی خوبی؟ نمیتونستم چیزی بگم که همه چی سیاه شد
کوک ویو:
ماوی هم عرق کرده بود رفتم سمتش که بیهوش شده براید استایل بغلش کردم و بردمش تو اتاقش گذاشتمش روی تخت و دستمو گذاشتم روی پیشونیش ولی خدارو شکر تب نکرده جیمین اومد بیرون همه چیو بهش گفتم رفت داخل اتاق منم پشت در وایسادم که اومد بیرون گفتم:خب؟ گفت:چیزی نیست فقط خیلی ترسیده بهش ارام بخش زدم گفتم:ای هیونگ چقدر خوبه تو دکتری گفت:هه همون رفتیم پایین
*2 ساعت بعد*
-بیدار شدم حالم بهتر بود انگار خوب شدم یاد ماوی افتادم که با عجله رفت افتادم نکنه واقعا رفته سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقش دیدم خوابیده یه نفس راحتی کشیدم و رفتم پایین کوک اومد سمتم گفت:هیونگ خوبی؟ گفتم:اره ماوی اون چی؟ گفت:ماوی خب راستش اممم گفتم:ماوی چی؟ گفت:خب بیا بشین بهت بگم رفتیم نشستیم گفت:امم هیونگ تو که حالت بد شد ماوی از اتاق سریع اومد پایین نفس نفس میزد و گفت تو حالت بد بود خیلی نگرانت بود و ترسیده که بیهوش شد گفتم:خب حالا چی*ترس* مادر گفت:اه پسرم جیمین بهش ارام بخش زده... مثلا توهم تب کردی ها یکمم به فکر خودت باش مگه اون دختر چیه که انقدر نگرانشی گفتم:مادر اون تمام چیزیه که دارم گفت:اصلا این همه تو بهش اهمیت میدی اون میده؟ اصلا از کجا معلوم اونم تورو دوست داشته باشه؟ کوک گفت:مادر لطفا بس کن گفتم:نه کوک بزار بگم مادر... ماوی چه منو دوست داشته چه نداشته باشه من اون خیلی دوست دارم جوری که نمیتونم بدون اون نفس بکشم... مادر لطفا انقدر ماوی رو بد نکن اون خیلی زخم دیده هم از نظر جسمی هم از نظر روحی بلند شدم و رفتم بالا
۴.۵k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.