رمان مافیایی من فصل ۲ عشق پایدار یا ناپایدار پارت۱
____________
یه خلاصه بگم
ا/ت الان ۲۳ سالشه و کوک ۲۶ سالشه و میشه گفت ۳ ساله باهمن
__________
ویو ا/ت
با کوک بلاخره ازدواج کردم با کسی که دوسش دارم
باهم زندگی خیلی خوبی داشتیم تا اینکه.....
چند روز بود که اصلا حالم خوب نبود
اجوما: خانم غذا آمادست
ا/ت: اومدم
وقتی نشستم سر میز بوی غذا حالم رو بد کرد سریع رفتم دستشویی و بالا آوردم
اجوما: دخترم حالت خوبه؟*نگران*
ا/ت: فکر...کنم .....بهتره .... بریم دکتر ....چندروزه همش اینطوری میشم
اجوما: باشه وایسا من الان لباسم رو عوض میکنم *بدو رفت پایین* منم حاضر شدم و با اجوما رفتیم دکتر گفت باید آزمایش بگیرم
گرفتم و گفت ۱ ساعت دیگه جواب میاد
تو این یه ساعت خیلی استرس داشتم که بلاخره اسمم رو خوند و رفتم
چییییی
اجوما: دخترم چی شده؟
ا/ت: م...من حاملم*گریه*
اجوما: تبریک میگم
ا/ت: بریم سونوگرافی
اجوما: بریم
رفتیم سونوگرافی
خ.د(خانم دکتر): خوب بیا بچه رو ببینم در چه حاله.....عزیزم فعلا ۷ روزشه میبینش اینجا*با دست به بچه اشاره میکنه*
ا/ت: آره *گریه*
خ.د: یه لحظه(چطوری از اون صفحه عکس میگیرن اونجوری عکس گرفت) اینم از عکس عزیزم میتونی بلند شی
بلند شدم و عکس رو گرفتم و از بیمارستان خارج شدیم
ا/ت: وایی کوک اون حتما خیلی خوشحال میشه باید سوپرایزش کنیم بیا بریم وسایل بخریم
اجوما: باشه😊
با اجوما رفتیم کلی وسیله واسه تزئین خریدیم رفتیم خونه با کمک اجوما خونه رو تزئین کردیم و کلی غذا درست کردیم
ساعت ۸ بود که صدای کلید اومد کوک اومد
ا/ت: سوپرایززززز
کوک: یا حضرت شیرموز اینجا چه خبره
ا/ت: به زودی میفهمی بیا ببین چی کردیم
کوک: اووو چه خبره؟
ا/ت: گفتم به زودی میفهمی بیا فعلا غذا بخوریم بعد
کوک: باشه
نشستیم داشتیم غذا میخوردیم که
کوک: نمیشه بگی
ا/ت: بعد غذا
کوک: خودت میدونی من از صبر کردن خوشم نمیاد
ا/ت: پس کمتر حرف بزن بیشتر بخور
دیگه غذاها تموم شد یه جعبه بهش دادم
ا/ت: بفرما
کوک گرفت و وقتی برگه رو دید گفت : این واقعیه دیگه؟
ا/ت: آره من حاملم داری بابا میشی
که یدفعه بغلم کرد و رو هوا چرخوندم
ا/ت: کوک آرومتر بچه افتاد
کوک: وای ببخشید باورم نمیشه ازت ممنونم ا/ت
یه خلاصه بگم
ا/ت الان ۲۳ سالشه و کوک ۲۶ سالشه و میشه گفت ۳ ساله باهمن
__________
ویو ا/ت
با کوک بلاخره ازدواج کردم با کسی که دوسش دارم
باهم زندگی خیلی خوبی داشتیم تا اینکه.....
چند روز بود که اصلا حالم خوب نبود
اجوما: خانم غذا آمادست
ا/ت: اومدم
وقتی نشستم سر میز بوی غذا حالم رو بد کرد سریع رفتم دستشویی و بالا آوردم
اجوما: دخترم حالت خوبه؟*نگران*
ا/ت: فکر...کنم .....بهتره .... بریم دکتر ....چندروزه همش اینطوری میشم
اجوما: باشه وایسا من الان لباسم رو عوض میکنم *بدو رفت پایین* منم حاضر شدم و با اجوما رفتیم دکتر گفت باید آزمایش بگیرم
گرفتم و گفت ۱ ساعت دیگه جواب میاد
تو این یه ساعت خیلی استرس داشتم که بلاخره اسمم رو خوند و رفتم
چییییی
اجوما: دخترم چی شده؟
ا/ت: م...من حاملم*گریه*
اجوما: تبریک میگم
ا/ت: بریم سونوگرافی
اجوما: بریم
رفتیم سونوگرافی
خ.د(خانم دکتر): خوب بیا بچه رو ببینم در چه حاله.....عزیزم فعلا ۷ روزشه میبینش اینجا*با دست به بچه اشاره میکنه*
ا/ت: آره *گریه*
خ.د: یه لحظه(چطوری از اون صفحه عکس میگیرن اونجوری عکس گرفت) اینم از عکس عزیزم میتونی بلند شی
بلند شدم و عکس رو گرفتم و از بیمارستان خارج شدیم
ا/ت: وایی کوک اون حتما خیلی خوشحال میشه باید سوپرایزش کنیم بیا بریم وسایل بخریم
اجوما: باشه😊
با اجوما رفتیم کلی وسیله واسه تزئین خریدیم رفتیم خونه با کمک اجوما خونه رو تزئین کردیم و کلی غذا درست کردیم
ساعت ۸ بود که صدای کلید اومد کوک اومد
ا/ت: سوپرایززززز
کوک: یا حضرت شیرموز اینجا چه خبره
ا/ت: به زودی میفهمی بیا ببین چی کردیم
کوک: اووو چه خبره؟
ا/ت: گفتم به زودی میفهمی بیا فعلا غذا بخوریم بعد
کوک: باشه
نشستیم داشتیم غذا میخوردیم که
کوک: نمیشه بگی
ا/ت: بعد غذا
کوک: خودت میدونی من از صبر کردن خوشم نمیاد
ا/ت: پس کمتر حرف بزن بیشتر بخور
دیگه غذاها تموم شد یه جعبه بهش دادم
ا/ت: بفرما
کوک گرفت و وقتی برگه رو دید گفت : این واقعیه دیگه؟
ا/ت: آره من حاملم داری بابا میشی
که یدفعه بغلم کرد و رو هوا چرخوندم
ا/ت: کوک آرومتر بچه افتاد
کوک: وای ببخشید باورم نمیشه ازت ممنونم ا/ت
۲۴.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.